روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را

دوست، مبهم

رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری، گفته بودی بر می گردی، میگفتی من دوست تو هستم، "دوست" واژه ی کمی نیست، خود تو بودی که اهمیتش را نشانم دادی، این تو بودی که قداستش را برایم معنی کردی، آرامش خود را بر بی قراری هایم ترجیح دادی...تو که میدانستی آرامشت آرزویم بود....نمی پرسم چرا. نمیگویم چرا...تناقض...با توجه به برهان خلف، نتیجه میگیریم که فرض خلف باطل است.

حالا تو هی بنشین و با الگوریتم هایت بازی کن. هی این مستطیل ها را به دو راهی های لوزی شکل وصل کن و هی در میان Yes یا No های لوزی ها سرگردان شو...

وقتی اصول موضوعه ات ناسازگار باشد، کل سیستمت به میریزد آقا، نه استنتاج جواب میدهد نه برهان خلف...

بله...با خودم هستم...در پی یافتن عددی برای پیدا کردن حدت مباش، حد تو مبهم است. کو تا رفع ابهام...تازه...از کجا معلوم همگرا باشی؟

میدانی چیست؟ اصلا من عاشق سری ها و حد های واگرا هستم. دوست ندارم در یک نقطه جمع شوم، میفهمی؟ نمیتوانی در من عددی پیدا کنی که از آن به بعد اختلاف هر دو جمله ام از هر چه تو بگویی کوچکتر باشد، نیست. نه از آرامش آسمان خبری هست و نه از آرامش دریا...دل که جای خود. از آن روز که ضابطه ام را با خود بردی، آشفته شدم، دیگر در هیچ رابطه ای صدق نمیکنم....

و باز "دوست" واژه ی کمی نیست.

خدا را شکر زبانی هست که با آن دنیا را نوشته اند، و باز خدا را شکر که دست کم چند حرف از الفبای آن را می دانم، وگرنه چگونه آشفتگی هایم را بیان میکردم؟

درد واژه ی متقارنی است. اما من قبول ندارم که زیباییش در تقارنش نهفته باشد. زیباییش سوز دارد. سوز آن در نگاشت آن است. وقتی آن را رسم میکنی، مکان هندسی نقاطش دلت را میسوزاند. دلت را نقطه به نقطه و پیوسته می سوزاند.

فرکتالهای ذهنم دیگر از معادلات مندلبرات تبعیت نمیکنند. بیهوده مکوش، در هیچ کجای این تابع دانه برفی نقطه ای (حتی یک نقطه، که اثر سوزن است بر یک صفحه) مشتق پذیر نیست، دنبال بازه ای هموار میگردی؟

انتظار خود را بی پایان نشان میدهد. حالا تو هی قوی باش.

راستی، یادت می آید؟ بوسه ای را که بر گونه ات نشاندم؟ یادت می آید گفتی "آخیش"؟ من چه بیتابانه هر چیز را رعایت میکردم و چه بیهوده در زیر کوهی از درد و برگهای زرد و خشک مدفون شدم....نه....خیال باطل مکن...من زیر کوهی از درد و برگهای زرد و خشک مدفون نمیشوم...مگر نمیبینی مرا بر فراز قله های درد؟ خیلی وقت پیش بود که لبخندی بر لب نشاندم و روزگار را شرمگین کردم. در میان این هیاهوی بهت زده، هم هوایی را هنوز ندیده ام. فقط همین. در ارتفاع کوه های بلند، قبل از هر حرکتی باید هم هوا شوی. تو که این چیز ها را بهتر از من میدانی.

راه می روم. مهم نیست چه راهی...همه ی راهها به تو ختم میشود. مهم نیست کجای این جهان ایستاده ای....مهم نیست بر بلندای آسمان باشی یا در دل جزیره ای در میان دریا، تو خود نیک میدانی، انرژی ها جریان می یابند، در هر حرکتی که انجام میدهی، دوست دارم بدانی...هاله ات را می بینم. چه در بلندای آسمان، چه در دل جزیره ای در دریا.

روزی دوستی به من گفته بود این را....انرژی از بین نمیرود...فقط از شکلی به شکل دیگر تبدیل میشود...مهم انرژی ایست که تو بودی...انرژی است که تو هستی...و من این انرژی را می ستایم. من هم هستم. تا زمانی که این انرژی هست...این هاله هست....

فقط....گاهی...هر از گاهی...کمی از هاله ات را بر روی گونه ام بنشان


پی نوشت: چند ماه پیش این متن را در وبلاگ قبلیم نوشتم، دوست داشتم دوباره اینجا منتشر بشه

آرام

چشمهاتو ببند، چند تا نفس عمیق بکش، به هیچی فکر نکن، بذار فکرت چند لحظه آروم باشه، ساکت باشه،به صدای نفس کشیدنت گوش کن،  نفس عمیق....فکر کن با هر نفسی که به داخل میدی همه ی انرژی های خوب را به خودت جذب میکنی و هر بار که نفستو بیرون میدی همه انرژی های منفی و دردها رو خارج میکنی. نفس بکش، نفس عمیق، به هیچی فکر نکن، آروم باش و رها....فقط چند لحظه.....

همین.


وقتی ریاضی و فیزیک و عرفان را در ظرفی قرار داده و روی آن شراب بریزی

می ده گزافه ساقیا، تا کم شود خوف و رجا

                          گردن بزن اندیشه را، ما از کجا، او از کجا

پیش آر نوشانوش را، از بیخ برکن هوش را

                         آن عیش بی روپوش را، از بند هستی برگشا...

دیوانگان خسته بین، از بند هستی رسته بین

                         در بیدلی دلبسته بین، کاین دل بود دام بلا

زوتر بیا هین دیر شد، دل زین ولایت سیر شد

                         مستش کن و بازش رهان، زین گفتن <<زوتر بیا>>

کلیات شمس


می رود جویبار زمان و می گذریم در بسترش، چشمی به هم می زنیم و عجب و صد افسوس که چه زود گذشت...که اگر دوباره بازمیگشتم چنین می کردم و چنان

از آنجا که ذهن جستجوگر ما در زمانهای قدیم کمی با زبان ریاضیات و فیزیک صیقل خورده <بود> اندکی با خود نشستیم و چشم برهم زدیم تا بلکه بتوانیم تحلیل و آنالیزی از آن برای خود بیابیم.

برای این کار لازم است ناظر بیرونی باشی

قضیه ای در ریاضیات هست در باب منطق از ریاضیدان آلمانی بنام گودل <اگر با هیلبرت اشتباه نگرفته باشم> که می گوید هیچ سیستمی برای شناخت خودش کافی نیست.(البته صورت قضیه کمی طولانیتر است و نام آن قضیه ناتمامی گودل یا Gödel's incompleteness theorem میباشد. درواقع چیزی که من نوشتم برداشتی از آن است)

یعنی چه؟ یعنی اینکه اگر بخواهید از یک سیستم شناخت جامعی پیدا کنید، باید خود ماورا و مافوق آن سیستم باشید تا بتوانید کاملا آن را درک کنید. مثلا یک موجود دو بعدی (که  فقط میتواند در دو بعد حرکت کند) و یک موجود سه بعدی (که توانایی حرکت در بعد سوم را هم دارد) در نظر بگیرید، شناختی که موجود دو بعدی از خودش دارد و شناختی که موجود سه بعدی از آن موجود دو بعدی دارد،گویای این واقعیت است.

پس انسان برای شناخت خودش کافی نیست. برای تحلیلی که بدنبال آن بودم باید خود را از زاویه دید ناظر سومی با حداقل یک بعد بالاتر میدیدم. برای این کار باید آن ناظر را شبیه سازی میکردم. بدیهیست که باز هم بر اساس همان قضیه شناخت من کامل نخواهد بود.

از خارج از محیطی که در آنیم اگر بر خود بنگریم، عمر رفته خود را میبینیم و اندکی از آینده پیش رو را.

سپاس خالق دانایی را که بر عمر رفته افسوس نخوردم <لااقل نه برای همه اش>

همه می رویم اما آنچه مهم است، آگاهی است. تنها چیزی که در این تحلیل آنرا با اهمیت و معنا بخش یافتم این بود که هرچه کشیده ایم از سر جهل بوده و به هر چه رسیده ایم از طریق آگاهی بوده <لااقل آگاهی در پشت صحنه وجود داشه>

اندر باب تصمیم گیری نیز همین موضوع صادق است

تصمیم گیری از منظر شرایطی که دارد به چند بخش تقسیم می شود < تصمیم گیری در شرایط اطمینان کامل، تصمیم گیری در شرایط عدم اطمینان و در شرایط ریسک، تصمیم گیری در شرایط تعارض>

و کاملا روشن است که هرچه آگاهی ما از شرایط مساله بیشتر باشد، تصمیم گیری سهل تر مینماید.

اما

همه اینها بدون وجود چیزی به نام ع.ش.ق. ارزشی ن.د.ا.ر.د.

هوش و اندیشه را گردن زدن شاید تعبیری از جمله بالایی من باشد.

باید بکوشیم تا برای خود لحظات زیبا را آگاهانه خلق کنیم زیرا این جویبار عمر فقط میگذرد و اگر چنین نکنیم از دستش بداده ایم.


پی نوشت: این یکی از نوشته های قدیمیم بود که احساس میکردم باید دوباره بخونمش...

تغییر

بزرگترین بیم بشر از تغییر است.

مردم از افکار جدید، عادتهای جدید، محیط جدید و روش جدید می ترسند، ولی تنها راه زندگی بهتر، آمادگی شما برای قبول تغییر و عملی کردن تحولات بزرگ است (کوچیکشم قبوله، اگه در جهت بهبود باشه میشه کایزن)؛ پس خودتان را عوض کنید.

(از السس رابینون. البته بجز قسمت توی پرانتز که از برنا است)

پی نوشت:

البته به نظر من منظور از خودتونو عوض کنید، پذیرش و ایجاد آمادگی برای تغییر است و موانع ذهنی برای تغییرات (خصوصا تغییراتی که منجر به بهبود میشود) را برداشتن.نه اینکه یهو یه آدم دیگه ای بشید یا همه خصوصیات خوبتون و هویتتونو عوض کنین.

انتقام مورچه ای

امروز نمیدونم چرا همش فکر میکنم یک مورچه داره روی تنم راه میره....هی دست و پامو نگاه میکنم اما هیچی نیست. فکر کنم روح یکی از مورچه هاییه که در دوران کودکی کشته ام....اومده داره ازم انتقام میگیره

(ته پست بود این یکی)

چه شود به چهره ی زرد من نظری برای خدا کنی که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین

همه ی غمم بوَد از همین، که خدا نکرده خطا کنی

نون نوشتن

دبیرستانی که بودم نوشتن را شروع کردم. یادم نیست چه کسی ایده نوشتن را به من داد، دوستان صمیمی کمی داشتم، از نظر دوستان صمیمی اندکم من بیشتر از سنم میفهمیدم و مغرور و مغموم بودم. یادم نمیره، این حرفو ساعت 12 شب روی نیمکت یک پارک، یکی از همین دوستانم بهم گفت. فکر میکنم یکی از همین دوستان منو با نوشتن آشنا کرد. تا پیش از آن نوشت من محدود میشد به زنگهای انشا در مدرسه و نامه هایی که به عموزاده ها و مادرم می نوشتم. اینم بگم خیلی حس خوبی داشت وقتی دست خط پسرعمو یا دختر عمو رو میدیدی که کلی از خودش نوشته و کلی هم آرزوی قشنگ برات داره. گاهی همسر یکی از عموهام هم برای من نامه مینوشت. در نامه هایش، شعرهای خیلی باحالی میگفت. مثلا میگفت زیر ورقه امتحان تاریخ برای معلمت بنویس: من که ندارم خبر از عهد خویش، کی خبرم هست زصد قرن پیش

بعد از آن، شروع کردم به نوشتن خاطرات روزانه در سررسید. انتهای هر روز اتفاقهایی که در آن روز افتاده بود، افکاری که به ذهنم آمده بود و اینکه اون روز روز خوبی بوده یا نه رو می نوشتم. بعدش هم یک جمله یا یک بیت شعر اضافه میکردم. عادت داشتم اول همه سررسیدهام چند تا نوشته و شعر که خیلی دوستشون داشتمو بنویسم. چند وقت پیش بابا بهم زنگ زد و گفت که سررسیدهاتو پیدا کردم، آنقدر خوشحال شدم که حد نداره. وقتی به دستم رسید دیگه میشه حدس زد چه حسی داشتم، کل خاطرات دبیرستانم برای من مرور شد، مسافرتها، دوستانم، کلاسها و مدرسه ها، دلتنگی ها، شعر ها، درس ها....یادمه یکی از نوشته هام در نشریه دبیرستان چاپ شد، همونو برای برنامه نیم رخ که اون زمان پخش میشد فرستادم، بعدا فهمیدم که در موردش صحبت شده و یک کارت دعوت برای یکی یک موضوع که الان بخاطر نمیارم چی بود برای من ارسال کردند. همه ی اینها رو به کلی فراموش کرده بودم....همشون دوباره مرور شد....اینها رو مدیون نوشتن هستم. نوشتن و قلم. برای من نوشتن حرمت داره. قلم حرمت داره. امیدوارم بتونم همیشه این حرمتو حفظ کنم. 


پی نوشت: کتاب نون نوشتن از محمود دولت آبادی کتاب جالبیست. یادداشتهای گاه و بیگاهشه من که لذت بردم و آموختم ازش. انسان بزرگیست این مرد.

ماه و ماهی

تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی

اندوه بزرگیست زمانی که نباشی...

روز جهانی محیط زیست

فرض کنید در قایقی نشسته اید و در میان آب های یک تالاب هستید، گیاهانی که سر از آب درآورده اند با ساقه ها و برگهایی جالب و زیبا، ماهیانی که از زیر آب بازیگوشیشان پیداست، و کلی پرنده خوشکل و رنگارنگ، از فلامینگو گرفته تا حواصیل و انواع اردکها و نوک قاشقی ها و بعضی وقتها هم پرندگان شکاری و انبوهی از صدای خواندن آنها. خیلی قشنگه مگه نه؟ کسی که کنارتان نشسته برایتان توضیح میدهد که این منطقه محل برخورد آب شرین تالاب و آب شور دریاست، از خصوصیات گیاهان این منطقه اینه که ساقه هایی با سطح مقطع سه گوش دارند. دوربین چشمی را به دستتان میدهد و پرندگان مختلف را برایتان توضیح میدهد، صدای هر پرنده را به شما میشناساند و تو فقط لذت میبری از برخورد نسیم مرطوب خنک بر روی گونه هایت و شنیدن و دیدن این همه زیبایی.

اینها بخشی از خاطرات من هستند، زمانی که به همراه خدمتگذاران سازمان محیط زیست و یکی از اعضای خانواده خودم، به گشت های محیط طبیعی میرفتم. البته نه رشته من محیط زیست است و نه کار من. این خاطرات هم به سالهای دور مربوط میشود، اما از همان کودکی به محیط زیست علاقه داشتم. یادم می آید یکبار در مسابقه ی نقاشی که به مناسبت روز جهانی محیط زیست برگزار شده بود شرکت کردم. نقاشی من دوم یا سوم شد (درست یادم نمی آید). در نمایشگاههایی که توسط سازمان محیط زیست برپا میشد شرکت می کردم. همواره در روز پانزدهم خرداد ماه که روز جهانی محیط زیست است، اصل پنجاهم قانون اساسی را همه جا بر در و دیوار نمایشگاه میدیدم : "در جمهوری‏ اسلامی، حفاظت‏ محیط زیست‏ که‏ نسل‏ امروز و نسل‌های‏ بعد باید در آن‏ حیات‏ اجتماعی‏ رو به‏ رشدی‏ داشته‏ باشند، وظیفه‏ عمومی‏ تلقی‏ می‏شود. از این‏ رو فعالیت‌های‏ اقتصادی‏ و غیر آن‏ که‏ با آلودگی‏ محیط زیست‏ یا تخریب‏ غیر قابل‏ جبران‏ آن‏ ملازمه‏ پیدا کند، ممنوع‏ است."

بله. روز جهانی محیط زیست.

در دوران دانشجویی، در جایی خوانده بودم که یکی از نشانه های تمدن یک کشور، فرهنگ و دانش ریاضی آن کشور است. و حالا من می گویم که یکی دیگر از نشانه های فرهنگ و تمدن یک کشور، تلاش عمومی حفظ محیط زیست و فرهنگ محیط زیستی آن کشور است.

برای افزایش آگاهی دوستانی که این وبلاگ را می خوانند توضیح کوتاهی در این خصوص میدهم:

بخشی از فعالیتها، خدمات و محصولات که بتواند بر محیط زیست تاثیر متقابل داشته باشد (بر آن اثر بگذارد یا اثر بپذیرد)، یک جنبه محیط زیستی نامیده می شود.

هر تاثیر و تغییری در محیط زیست خواه مطلوب و خواه نامطلوب، که تمام یا بخشی از آن ناشی از جنبه های محیط زیستی باشد، یک پیامد محیط زیستی نام دارد. 

خوب است (امروزه در کل دنیا لازم است) پیش از انجام هر کاری جنبه ها و پیامدهای محیط زیستی آن کار را شناسایی و ارزیابی کنیم، و کنترلهایی را برای جنبه های بارز محیط زیستی پیش بینی نماییم و آنها را تا مرز غیر بارز بودن کاهش دهیم.

کمی اندیشه کنید

محیط زیست ما، مال ماست. بخاطر خودمان و بخاطر نسل های آینده مان، آن را محافظت کنیم.

بلاگ اسکای سلام، خدانگهدار بلاگفا

هرگز زدل امید گل آوردنم نرفت

این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست


بعد از مدتها سلام


اشکالاتی که در بلاگفا رخ داد باعث شد که به بلاگ اسکای نقل مکان کنم. کلیه مطالبی که قبل از این پست درج شده است، از وبلاگ قبلی به اینجا کپی شده است (فقط برای اینکه اینجا هم موجود باشد) و البته این تمام مطالبم نیست. متاسفانه به تمام مطالبم دسترسی نداشتم.

از اینکه زمان و تاریخ درج مطالب تغییر کرده و همچنین، نظرات دوستان منتقل نشده عذرخواهی میکنم. بدین منظور آدرس وبلاگ قبلی را اینجا درج می کنم و هر زمان که دسترسی به وبلاگ قبلی میسر شد، آدرس اینجا را در آن درج خواهم کرد

آدرس وبلاگ قبلی من:

www.newday2014.blogfa.com


به بلاگفا: بلاگفا جان، خیلی صبر کردم، سه هفته پیش گفتی که اگه به مدت یک هفته درست نشدی، با یک نسخه پشتیبان قدیمی تر وبلاگ رو راه میندازی، اما راه ننداختی. دو هفته دیگر هم صبر کردم اما درست نشدی. شرمنده دیگه ما رفتیم.

روز مرد

هیس! مردها گریه نمی کنند ...

روزهای دور...روزهایی که هیچگاه نمی آیند

صبح های زود آشپز خانه فقط مال من بود. چای درست می کردم، بساط صبحانه را روی میز می چیدم و تمام مدت با خودم حرف می زدم. گاهی خودم بودم، گاهی آدم های دیگر. پدرم، مادرم، معلم ها، عمه یا مادربزرگ. آدم های صبح هایم همان جوری بودند که دوست داشتم باشند. پدر مودب و مهربان بود، مادر بیشتر می خندید، معلم ها سخت گیر نبودند، عمه و مادربزرگ مادرم را دوست داشتند و من برای حرف های آدم ها همیشه جواب های معقول و درست داشتم. صبحانه ام را که می خوردم، خرده نان های روی میز را جمع می کردم، می بردم می ریختم روی هره ی پنجره ی آشپزخانه. چند دقیقه نگذشته سر و کله کبوتر ها پیدا می شد. تک تکشان را می شناختم و برای هر کدام اسم گذاشته بودم: "بداخلاق"، "خال خالی"، " آقا شکمو" و "خانم بزرگ". خرده نان ها را که می خوردند، یکوری نگاهم می کردند، انگار هنوز منتظر باشند. بعضی روزها که مادر بیدار می شد و به آشپزخانه می آمد، با هم مهمان بازی می کردیم. چایش را می ریختم میگذاشتم جلویش و می گفتم "بفرمایید خانم." سرش را خم می کرد و می گفت "متشکرم آقا، ببخشید که مو شانه نکرده خدمت رسیدم." وقت هایی که هنوز خواب آلود، خیره می شد به ظرف شکر یا فنجان چای، دوست داشتم تماشایش کنم. خیره ماندنش اگر زیاد طول می کشید، دستم را جلو صورتش تکان می دادم و می گفتم "کووکوو..." می خندید و من نمی توانستم تصمیم بگیرم صبح های با مادر را بیشتر دوست دارم یا صبح های با کبوترها را. (زویا پیرزاد)

پی نوشت: چقدر دلم برای کودکی های نکرده ام تنگ شده، برای صدای قل قل آب جوش صبح های زود، برای بیدار کردن های مادری که همیشه جایش در زندگیم خالی بوده، برای حس لطیف صبح های زود، برای قلبم که روزی گنجشک وار میزد و میکوبید و منتظر بود...

برای کودکی های نکرده دلتنگم، برای خودم، برای خواهر رویاهایم که همیشه اشک هایم را پاک میکرد و سرم را روی شانه هایش می گذاشت، برای سفینه اسباب بازیم که با هر بار دست زدن جهت حرکتش عوض می شد، برای چکمه های پلاستیکیم که همیشه منتظر بودم تا باران ببارد و آنها را بپوشم و در آب های جمع شده کنار خیابان راه بروم، برای روزهای دور...برای روزهایی که هیچگاه نبودند و نماندند دلتنگم. و شبی خوابیدم و بامدادان، هزار ساله برخواستم...

روز زن

روز زن بر تمام زنانِ مرد سرزمینم مبارک باشد

 پی نوشت: به قول خانم اردیبهشتی، "بگذاریم زنان همان زن بمانند". بنده قصد توهین به بانوان محترم را ندارم. اما زن بودن در این مملکت مرد میخواهد. (مردانگی و شجاعت و جسارت و تحمل بسیار می خواهد) از این بابت منظورم بود. اگر شرایط اجتماعی و فرهنگی و حقوقی مملکت به گونه ای بود که زنان زن بمانند که دیگر این همه داستان نداشتیم. روز زن بر تمام زنان و دختران سرزمینم که مردانگی را فارغ از جنسیت در وجود خود دارند مبارک. (مترادفش با کمی کاهش معنی شاید بشه شیر زن ولی به نظر من شیرزن حق مطلب رو به درستی ادا نمیکنه)

 پی نوشت بعدی: کامنت خانم اردیبهشتی را حتما بخوانید تا بدانید این نابرابری تا کجا ریشه دوانده. برای آگاهی دادن بسیار بسیار خوب است این کامنت. من بدین وسیله از ایشان تشکر می کنم. امیدوارم اگر منظورم را درست بیان نکردم مرا ببخشایند.

مبارک، مهر، آرامش، شادی و احترام، خود شمایید، خود ماییم.

چند روز مانده به عید، حال و هوای عید بر روز مرگی ها غلبه می کنه. اگه دقت کرده باشید، همه به هم لبخند می زنند، آروم تر هستند، هرچند شلوغ و پر جنب و جوش و گاها با عجله به دنبال کارهای عقب افتاده...

مهربانی در این روزها کمی پررنگ تر می شود،....

این حال و هوا خیلی خوب است.

حالا که این حال و هوا خیلی خوب است، چرا بقیه روزهای سال اینطوری نیستیم؟ چرا همیشه همه عصبانی و اخمو هستند توی خیابون؟ توی پیاده رو، توی فروشگاهها و اداره ها و ...؟ چرا همه در حال مسابقه دادن هستند؟

خب همیشه مهربون باشید، همیشه بخندید...چی می شه مگه؟

چی میشه اگه همیشه عید باشه؟ سر کار هم عید باشه، سر کلاس مدرسه و دانشگاه هم عید باشه، توی خیابون هم عید باشه؟ چی میشه اگه همیشه مهربون و صبور و نیک خواه و خیر خواه باشیم؟ چی میشه اگه سعی کنیم بی خودی عصبانی نباشیم، و اگه به هر دلیلی عصبانی هستیم، آن را به دیگران سرایت ندیم؟

چی میشه اگه اجتماعمون رو کمی دوست داشتنی تر کنیم؟

ما که نسل سوخته ایم، (بنده خودم را عرض میکنم)، کودکی ما در جنگ گذشت، نوجوانی ما در صفهای طولانی نان و نفت، مدرسه سه شیفته و نیم کت های چهارنفره، کنکور دو میلیونی (متقاضی) و ظرفیت کم دانشگاهها و کم شدن ارزش پول و ....شاید امید داشتن به تغییر روش زندگی، دست کم در بازه زمانی کوتاه مدت، بطوریکه جبران گذشته شود بیهوده باشد، اما چه کنیم؟ با عصبانیت و خشم چه چیزی در گذشته درست می شود؟

درسته که از خیلی جهات حق داریم که ناراحت باشیم، اما بیشتر از آن، حق داریم که در آرامش زندگی کنیم، اگر کاری از دست بر می آید انجام دهیم و با یکدیگر با رویی خوش و اخلاقی نیک برخورد کنیم، حق داریم در جامعه ای مهربان و دانا زندگی کنیم...

پس لطفا آن را برای خودمان بسازیم. مهربانی در هر شرایطی مهربانیست، زیباست، چه در سختی و چه در آرامش و رفاه، چه در شرایط تحریم و چه در شرایط تفاهم و توافق، همیشه با یکدیگر مهربان باشیم.

به امید تابش هرچه درخشان تر مهر بر این سرزمین، به امید درخشش هرچه بیشتر دانایی و هنر و علم و فرهنگ در این سرزمین.

شاد باشید.

گاهی وقت ها دقایق طولانی کتابی را که میخوانم ورق نمی زنم...

نوروز همتون شاد

ابر و آسمان و بارون و آفتاب و درخت و شکوفه و گل و نسیم و عیدی و آجیل و میوه و فیلم سینمایی و مسافرت و میهمانی و ....

نوروز همتون پیروز

شاد باشید


مرسی که هستی

مرا بشنو از دور

دلم می خواهدت

هر روز با آواز

دلم می خواندت

می گویمت به باد

باد می نالدت

می ریزمت به ابر

ابر می باردت

ابرهای سبز

سبزهای دور

کوههای سخت

های عشق

آی عشق....

مرسی بابت این همه خوبی. مرسی که از اون ور دنیا امروز صبح منو ساختی. با اینکه روز تو شب منه و شب تو روز من، روز منو ساختی. با همین شعر، با همین آهنگ....

درس خوندن توی بریکلی کار هرکسی نیست. شب امتحانته، میدونم استرس درس و مدرسه و دانشگاه رو داری اما با این حال هر از گاهی اینجایی...میایی اینجا...نزدیک نزدیک....با هزاران کیلومتر فاصله گاهی از خیلیا نزدیکتری. یادته چه روزهایی رو پشت سر گذاشتیم؟ یادته چقدر با هم گریه کردیم چقدر با هم خندیدیم؟

امیدوارم از این به بعد برای ما فقط خنده باشه....شادی باشه....

مرسی که هستی

امیدوارم خودت، همسر گلت، و همه عزیزانت تن درست باشند. امیدوارم روزی همه ی ما کنار یکدیگر باشیم.

پی نوشت: استثنا" مخاطب خاص دارد

پی نوشت بعدی: محال است بارانی از محبت به کسی هدیه کنی و دستهای خودت خیس نشود. چه زیباست بی قید و شرط عشق بورزیم، بی قصد و غرض حرف بزنیم، بی دلیل ببخشیم، و از همه مهمتر، بی توقع به تمام موجودات محبت کنیم...

عجیب است که مردم چقدر برای مبارزه با شیطان تلاش می کنند. اگر همین انرژی را صرف عشق ورزیدن به همراهانشان کنند، شیطان در تنهایی خود خواهد مرد. "هلن کلر"

 

یه چیزی، یه جوری، یه جایی

خالیه

باران

کاش می دانستی، باران!

باران کاش می دانستی که برای همه ی درد های من بهانه ی تازه شدنی

باران من.....فقط وقتی تو می باری، برگهای سرگردان آرام می گیرند...کاش می دانستی

ببار و بریز و ببر با خود...ببار و پاکم کن....ببار و بگذار همراه تو ببارم

ببار تا با ترانه هایت همصدا شوم....

 

دیروز امروز فردا

اسفند ماه که میشه خیلی غصم میگیره، نمیدونم چرا. یعنی میدونم چرا...اما نمیدونم چرا.

وقتی قرار نیست کسی باشه که بفهمه...بهتره ازش بگذریم...

خب.....

امروز دو جلسه دو ساعته (از 8 تا 10 و از 10 تا 12) داشتم که به میمنت قطع شدن سروری که کار ما در آن جلسه ها را راه می انداخت، کنسل شد. گفتیم حالا که چند ساعتی وقت از آسمون افتاد تو دامنمون بیایم و کمی گپ و گفت (گفتمان) بنماییم.

یادمه چند وقت پیش کتابی با عنوان استادان بسیار زندگی های بسیار از دکتر برایان ال. وایس میخوندم، کتاب جالبی بود که راجع به زندگی های قبلی بیماری که برای معالجه بیماریش به دکتر برایان مراجعه میکرد نوشته شده بود. کنجکاو شدم که بدونم در زندگی قبلیم چکاره بودم ...بعد از آشنا شدن با افراد و مقاله هایی خاص، سایتی به من معرفی شد (متاسفانه آدرس آن را گم کرده ام) که توانستم زندگی قبلیم را از آن استخراج کنم. کاری به درستی یا نادرستی تناسخ ندارم اما برام خیلی جالب بود که من در زندگی قبلی یک فیلسوف بودم. فیلسوفی که عمر طولانی هم داشته و در کشوری خیلی دور تر از اینجا زندگی میکرد(م).

القصه، (فارسیش میشه الداستان؟!) به این فکر افتادم که در زندگی بعدی چکاره باشم و کجا باشم....بعد دیدم که این موضوع خیلی مهمیه، گفتم با شما هم مشورت کنم...سوییس به نظرتون خوبه؟ دانمارک چطور؟ یو اس ... هم خوبه ها...به شرطی که مایه دار هم باشی... نظر شما چیه؟

مطالب بالا جنبه طنز و فان داشت، اما بد نیست بخشهایی از این کتاب رو براتون اینجا بذارم. حرفهایی که از جانب استادان نقل شده برای من خیلی جالب و قابل تامل بود. بخشهایی از این حرفها رو با هم بخونیم:

 

- من می دانم که برای هر چیز دلیلی وجود دارد. شاید در لحظه وقوع یک رویداد روشن بینی و بصیرت درک علت را نداشته باشیم، اما به یاری گذشت زمان و بردباری برما روشن خواهد شد.(ص ۹)

-انسان همواره در طول تاریخ در مواجهه با تغییر و یا پذیرش نظریات جدید، از خود مقاومت نشان داده است. مجموعه معارف و فرهنگ تاریخی اقوام، مملو از این نمونه هاست. هنگامی که گالیله قمرهای مشتری را کشف کرد، منجمین آن زمان نظرش را نپذیرفتند و حتی از نگاه کردن به این اقمار خودداری کردند، چرا که وجود چنین اقماری با عقاید از پیش پذیرفته شده آنها مغایرت داشت.
این گونه است برخورد روانپزشکان و سایر درمانگرانی که از آزمایش و ارزیابی شواهد قابل ملاحظه ای که از حیات پس از مرگ و خاطرات مربوط به زندگی های گذشته آمده، امتناع می کنند. آنها چشمشان را محکم بسته نگاه می دارند. (ص ۱۱ و ۱۲)

- استادان روحی: وظیفه ما یاد گرفتن است. وظیفه ما این است که از طریق دانش خدا گونه شویم. ما خیلی کم می دانیم. تو این جا هستی که معلم من باشی. خیلی چیزها هست که باید یاد بگیرم. با دانش می توانیم به خدا برسیم و آن گاه بیاساییم. بعد بر می گردیم که به دیگران بیاموزیم و کمک کنیم. (ص ۴۴)

استادان روحی: هر چیز به وقتش خواهد آمد.زندگی را نمی شود تعجیل کرد. زندگی طبق برنامه هایی که بسیاری از مردم دل شان می خواهد پیش نمی رود. ما باید هر آن چه را که در وقتش به ما  می دهند بپذیریم و بیشتر نخواهیم. اما زندگی ابدی است. و ما هرگز نمی میریم. ما در واقع هرگز متولد نشده ایم. ما فقط از مراحل مختلف می گذریم. پایانی نیست. انسان ها ابعاد بسیار دارند. اما زمان، آن زمانی که ما فرض می کنیم نیست، زمان در درس هایی است که یاد می گیریم. (ص ۱۱۴ و ۱۱۵)

-اما اگر مردم می فهمیدند که زندگی ابدی است، که ما هرگز نمی میریم، ما در واقع متولد نشده ایم، آن گاه این ترس از مرگ زایل می شد. اگر می دانستند که به دفعات زندگی کرده اند و به دفعات زندگی خواهند کرد، چه اطمینانی می یافتند! اگر می دانستند که ارواحی در اطراف شان وجود دارد که به آنها کمک خواهند کرد، و پس از مرگ به این ارواح خواهند پیوست، (از جمله ارواح رفتگان محبوب شان)، چه آسایشی می یافتند! اگر می دانستند که «فرشته نگهبان» وجود دارد، چه قدر احساس امنیت بیشتری می کردند! اگر می دانستند که عمل خشونت و ظلم در قبال دیگران هم ثبت می شود و در زندگی دیگری ناچار خواهند شد تاوانش را بپردازند، چه قدر از میزان خشم و تمایل به انتقامجویی کاسته می شد! باید دانست تنها با دانش می شود به خدا رسید. تملک مادیات و قدرت چه ثمری خواهد داشت، در حالی که با مرگ فرد آن ها هم تمام می شوند و برای رسیدن به خدا به درد نمی خورند، حرص و طمع و تشنه قدرت بودن، به هر حال هیچ ارزشی ندارد. (ص ۱۲۶ و ۱۲۷)

- دکتر وایس: «چرا بر می گردیم که یاد بگیریم؟ چرا در قالب روح نمی توانیم یاد بگیریم؟»
استادان روحی: آموختنی ها در سطوح مختلفی وجود دارند و بعضی از آن ها را باید در جسم یاد بگیریم. ما باید درد را احساس کنیم. وقتی روح هستیم هیچ دردی احساس نمی کنیم. این زمان تمدید قواست. روح مان جان تازه ای می گیرد.  (ص ۱۲۸)

-استادان روحی: مردم را نمی شود عجولانه داوری کرد. باید با دیگران منصف باشیم. با قضاوت عجولانه بسیاری زندگی ها را خراب می کنیم. (ص ۱۴۳)

استادان روحی: در مجموع هفت مرحله وجود دارد. هفت مرحله. هر کدام چندین سطح دارد. یکی از مراحل، مرحله به یاد آوردن است. در آن مرحله شما مجازید افکارتان را به خاطر بیاورید. مجازید آخرین زندگی ای را که گذرانده اید، ببینید. آن ها که در سطوح بالاتری قرار دارند، اجازه دارند تاریخ را هم ببینند. آنها می توانند برگردند و با آموزش تاریخ، به ما یاد بدهند. اما ما که در سطوح پایین تری هستیم، فقط اجازه داریم آخرین ... زندگی خود را ببینیم.

شما دیونی دارید که باید پرداخت شود. اگر این دیون را نپردازید با خود به زندگی دیگری خواهید برد ... تا فرصت داشته باشید به آن بپردازید. با ادای دیون تان، پیشرفت می کنید. بعضی از ارواح سریع تر از دیگران پیشرفت می کنند. وقتی در قالب مادی هستید و دارید به یک بدهی می پردازید، همه عمر فرصت دارید ... اگر چیزی توانایی شما را ... برای پرداخت آن بدهی سد کند، باید به مرحله به خاطر آوردن برگردید، و در آن جا باید صبر کنید، تا روحی که به او مدیون هستید، به دیدن شما بیاید. و وقتی هر دوی شما بتوانید به قالب مادی برگردید، آن وقت اجازه خواهید یافت، برگردید. اما خودتان تصمیم می گیرید کی برگردید. خودتان تصمیم می گیرید برای پرداخت آن دین چه باید بکنید. زندگی های دیگرتان به خاطرتان نمی آید ... فقط آخرین زندگی به یادتان می آید. فقط ارواح سطوح بالاتر، آن ها که بصیرت دارند مجازند تاریخ و رویدادهای گذشته را به خاطر آورند ... تا به ما کمک کنند، به ما یاد بدهند چه بکنیم.

هفت مرحله وجود دارد ... هفت مرحله که پیش از بازگشت باید از آنها بگذرید. یکی از آن ها مرحله انتقال است. در آن جا منتظر می مانید. در آن مرحله تعیین می شود که برای زندگی بعد چه چیز را با خود بیاورید. همه شما یک ... نقطه ضعف غالب خواهید داشت. شاید طمع باشد، یا شهوت، اما هر چه که باشد، باید دین خود را به آن افراد بپردازید. بعد باید در آن زندگی بر این نقطه ضعف فائق شوید. باید یاد بگیرید که بر طمع فائق شوید. اگر یاد نگیرید، در بازگشت دوباره، باید این صفت را همانند صفات دیگر با خود به زندگی بعد بیاورید. بارش سنگین تر خواهد شد. با هر زندگی که بگذرانید و در طی آن دیون تان را نپردازید، زندگی بعد مشکل تر خواهد شد. اگر بپردازید، زندگی آسان تری نصیب تان خواهد شد. به این ترتیب خودتان زندگی ای را که خواهید داشت، انتخاب می کنید. در مرحله بعد مسئول آن زندگی ای خواهید بود که انتخاب کرده اید. خودتان انتخاب می کنید. (ص ۱۸۳ و ۱۸۴)

- بفهم که هیچ کس از دیگران بزرگ تر نیست. آن را احساس کن. کمک کردن به دیگران را تمرین کن. ما همه در یک قایق پارو می زنیم. اگر همه با هم پارو نکشیم، به طرز وحشتناکی تنها خواهیم شد. (ص ۲۲۲ و ۲۲۳)

 خلاصه کوتاهی از کتاب در ادامه مطلب

  ادامه مطلب ...

ولنتاین یا سپندارمزگان...؟ ج: هیچکدام!

درود بر جوانان آریایی و آریایی نژاد این کهن مرز و بوم

در این روزها که همهمه ی ولنتاین و سپندارمزگان در میان جوانان پیشین و پسین برپا است، هنگامهه ای یافتم تا در این باره نوشتاری از موبد اردشیر خورشیدیان که در هفته نامه خبری فرهنگی امرداد به تاریخ 25 بهمن 1393 خورشیدی برابر با اورمزد اسفندماه 3752 زرتشتی چاپ شده را در اینجا برای میهن دوستان بنویسم تا  موجب افزایش آگاهی و روشنی اندیشه گردد.

آغاز نوشتار:

29 بهمن جشن سپندارمزگان در راه است

زن و زمین و زندگی در یک جشن

درود به فر اشوزرتشت اسپنتمان و همه دین داران و وجدان یاران و میهن دوستان فرهنگ شناس نیک اندیش و نیک گفتار و نیک کردار که در راه پاسداری از همه ی ارزش های اخلاقی و فرهنگی این مرز و بوم اهورایی، ار هیچ کوششی کوتاهی نکرده و نمی کنند.

از این رو زرتشتیان را نخستین بنیان گذاران (دین و فرهنگ) می شناسند، که بارز ترین آموزه های اشو زرتشت، باورمند بودن به اصول انسانیت و اخلاق بوده است و هر زرتشتی، در همیشه تاریخ خویشکاری خود می دانسته که با تکیه بر نیروی لایزال خرد و با وجدانی هشیار و بیدار به تمام موازین اخلاقی انسانی خویش به شدت پایبند بوده و به دقت عمل کند و هرگز از جاده راستی (اشویی) و نیکی (وهومنی) خارج نگردد. یکی از بارز ترین اصول دین زرتشتی، که از نخستین پایه های فرهنگ این سرزمین اهورایی است، باور به برابری حقوق همه انسان ها و از جمله زن و مرد است. از این رو، از دیر زمان، این روز خجسته را به نام روز بزرگداشت مقام مادر و زن و "مزدگیران" نام گذاری کردند. مردان خانه، در این روز بانوان و دختران گرامیشان را بر بلند ترین جایگاه می نشانیدند و با پیشکش هدیه های شایسته که به ویژه از نظر مینوی دارای ارزش فراوان بود مراتب حق شناسی و عشق و دوستی خود را به این عزیزترین و گرامی ترین گل های بستان زندگی ابراز می کردند. در این روز فرخنده، بانوان از کارکردن در آسایش بودند و مردان، کارهای خانه را انجام می دادند تا به اهمیت و مسوولیتهای بزرگی که بانوان در زندگی بر دوش دارند، بیشتر آشنا شده و با شناخت و درک درست، از جایگاه و مقام انسانی او، مراتب حق شناسی خود را به جای آورند. در فرهنگ ایرانی، "زن و زمین و زندگی" از یک ریشه است و به مفهوم "زایندگی" است، بر پایه این باور، ایرانیان "زن" را نماد زایندگی در جهان می شناسند و زنان خود را همسر یعنی کسی که با شوهر، سرش یکی است و "کدبانو" یعنی نور و مدیر خانه، می خوانند. از دید ایرانیان، زنان همانند زندگی و زمین، دارای ارزشی بسیار ویژه و والا هستند.

به تازگی برخی از نظریه پردازان ایرانی کوشش دارند که این روز بزرگ را روز عشق ایرانیان بنامند و مردم را از گرامی داشت روز "ولنتاین" که هیچ پیوندی به دین و فرهنگ ایرانی ندارد، بازدارند که هرچند نفس کار درست و دلسوزانه است، ولی از روی ناآگاهی است. همه ی ایرانیان باید بدانند که روز عشق ایرانیان، روز مهر از ماه مهر و "جشن مهرگان" است، چرا که "مهر" به مفهوم عشق ورزی همراه با پای بندی به عهد و پیمان است و نمی توانند به جشن اسفندگان که روز بزرگداشت زن است محدود شود.

ایرانیان باور دارند که افزون بر عشق ورزیدن به زن و زندگی، باید به همه هستی و آفریدگار یکتا و بی همتای آن، عشق ورزید. از این رو عشق به اعضای خانواده و فامیل و همکیش و هم میهن و هم نوع و همه نمادهای نیک موجود در طبیعت به روز مهر از ماه مهر و جشن مهرگان ویژه می شود. بنابر این روز عشق ایرانیان، جشن مهرگان است.

ایزد مهر در اوستا، دارای دشت های بیکران و دارای بیورچشم شناخته شده، که انسان دانا و خردمند و با وجدان و مهرورز، می تواند به خدای هستی بخش همه آدم ها و عالم، عشق بورزد و به دوستی خود پایبند و به پیمان خود با مهر و عشق و مهربانی، عمل کند. باید اجازه داد که "جشن اسفندگان" ویژه ی گرامیداشت مقام مادر و بزرگداشت بانوان ارجمند باشد. بی گمان سخن گفتن در مورد باورهای نیک و کم  مانند ایرانیان و فرهنگ زرتشتی، آن گونه که شایسته است در این گفتار ناممکن است از این رو به این فشرده بسنده می شود.امید است که همه ی ایرانیان به ویژه گرامی بانوان زرتشتی با مطالعه و پژوهش، باورها و فرهنگ نیاکانی و آموزش آن ها به فرزندان و آینده سازان این مرز و بوم، گام های بلند بردارند تا همه شایستگی ها در میان مردم به ویژه جوان ها، رشد کرده و بر راستی ها و نیکی ها افزوده شود.

روز سپندارمزد از ماه سپندارمزد، جشن اسپندگان، روز بزرگداشت جایگاه زن بر همه بانوان فرزانه و فرهیخته و همه ی اشون ها(راستی جویان) ایران و جهان، فرخنده باد. (شناسه:31974)

پایان نوشتار.

پی نوشت: درج متن فوق به معنای پذیرش یا رد آن از سوی مدیر این وبلاگ نیست و مسوولیت درستی مطالب با منبع ذکر شده می باشد.

پی نوشت بعدی: بنده شخصا با برخی از مطالب نوشتار بالا موافق نیستم. به ویژه این مطلب که اهمیت کار بانوان، کار در خانه است. خیر، از نظر اینجانب، وقتی برابری حقوق انسانها بویژه زن و مرد را پذیرفته باشیم، کار منزل دیگر صرفا بر عهده بانوان نیست و زن و مرد هر دو در این باره عهدا دار هستند. هرچند که بسته به شرایط خانواده ممکن است مسوولیها به شکل متفاوتی بین زن و مرد تقسیم شود. هرچند که این قسمت از نوشتار، ممکن است در گذشته ایرانیان درست بوده باشد، اما در این روزگار، از نظر من، چندان درست نیست. البته، ممکن است که هدف از نوشتار، نشان دادن اهمیت و توجه ویژه به جایگاه زن نزد ایرانیان باشد که بسیار ستوده و نیک است. ای کاش این جایگاه، امروز نیز همانقدر مهم و برابر با سایر انسانها می بود....ای کاش هم زنان و هم مردان این به این باور برسند...

پی نوشت بعد از بعدی: هدف از نوشتن این پست: آقا اینقدر سپندارمزگان سپندارمزگان نکنید! منظورم این نیست که روز زن را گرامی ندارید ها...اصلا و ابدا... منظورم اینه که این روز را بجای روز عشق ایرانی در بوق و کرنا نکنید. به همون جای خودش و با همان مفهوم خودش در بوق و کرنا بکنید. آفرین مردم.

مهربانی

مهر بانی که فقط مهربانی نیست

مهربانی فقط

اندیشه ای چو آفتاب میخواهد

آسمانش همیشه صاف است

ابری نیست

مهربانی وقت دلتنگی اش زیباست

 

مبهم

 رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری، گفته بودی بر می گردی، میگفتی من دوست تو هستم، "دوست" واژه ی کمی نیست، خود تو بودی که اهمیتش را نشانم دادی، این تو بودی که قداستش را برایم معنی کردی، آرامش خود را بر بی قراری هایم ترجیح دادی...تو که میدانستی آرامشت آرزویم بود....نمی پرسم چرا. نمیگویم چرا...تناقض...با توجه به برهان خلف، نتیجه میگیریم که فرض خلف باطل است.

حالا تو هی بنشین و با الگوریتم هایت بازی کن. هی این مستطیل ها را به دو راهی های لوزی شکل وصل کن و هی در میان Yes یا No های لوزی ها سرگردان شو...

وقتی اصول موضوعه ات ناسازگار باشد، کل سیستمت به میریزد آقا، نه استنتاج جواب میدهد نه برهان خلف...

بله...با خودم هستم...در پی یافتن عددی برای پیدا کردن حدت مباش، حد تو مبهم است. کو تا رفع ابهام...تازه...از کجا معلوم همگرا باشی؟

میدانی چیست؟ اصلا من عاشق سری ها و حد های واگرا هستم. دوست ندارم در یک نقطه جمع شوم، میفهمی؟ نمیتوانی در من عددی پیدا کنی که از آن به بعد اختلاف هر دو جمله ام از هر چه تو بگویی کوچکتر باشد، نیست. نه از آرامش آسمان خبری هست و نه از آرامش دریا...دل که جای خود. از آن روز که ضابطه ام را با خود بردی، آشفته شدم، دیگر در هیچ رابطه ای صدق نمیکنم....

و باز "دوست" واژه ی کمی نیست.

خدا را شکر زبانی هست که با آن دنیا را نوشته اند، و باز خدا را شکر که دست کم چند حرف از الفبای آن را می دانم، وگرنه چگونه آشفتگی هایم را بیان میکردم؟

درد واژه ی متقارنی است. اما من قبول ندارم که زیباییش در تقارنش نهفته باشد. زیباییش سوز دارد. سوز آن در نگاشت آن است. وقتی آن را رسم میکنی، مکان هندسی نقاطش دلت را میسوزاند. دلت را نقطه به نقطه و پیوسته می سوزاند.

فرکتالهای ذهنم دیگر از معادلات مندلبرات تبعیت نمیکنند. بیهوده مکوش، در هیچ کجای این تابع دانه برفی نقطه ای (حتی یک نقطه، که اثر سوزن است بر یک صفحه) مشتق پذیر نیست، دنبال بازه ای هموار میگردی؟

انتظار خود را بی پایان نشان میدهد. حالا تو هی قوی باش.

راستی، یادت می آید؟ بوسه ای را که بر گونه ات نشاندم؟ یادت می آید گفتی "آخیش"؟ من چه بیتابانه هر چیز را رعایت میکردم و چه بیهوده در زیر کوهی از درد و برگهای زرد و خشک مدفون شدم....نه....خیال باطل مکن...من زیر کوهی از درد و برگهای زرد و خشک مدفون نمیشوم...مگر نمیبینی مرا بر فراز قله های درد؟ خیلی وقت پیش بود که لبخندی بر لب نشاندم و روزگار را شرمگین کردم. در میان این هیاهوی بهت زده، هم هوایی را هنوز ندیده ام. فقط همین. در ارتفاع کوه های بلند، قبل از هر حرکتی باید هم هوا شوی. تو که این چیز ها را بهتر از من میدانی.

راه می روم. مهم نیست چه راهی...همه ی راهها به تو ختم میشود. مهم نیست کجای این جهان ایستاده ای....مهم نیست بر بلندای آسمان باشی یا در دل جزیره ای در میان دریا، تو خود نیک میدانی، انرژی ها جریان می یابند، در هر حرکتی که انجام میدهی، دوست دارم بدانی...هاله ات را می بینم. چه در بلندای آسمان، چه در دل جزیره ای در دریا.

روزی دوستی به من گفته بود این را....انرژی از بین نمیرود...فقط از شکلی به شکل دیگر تبدیل میشود...مهم انرژی ایست که تو بودی...انرژی است که تو هستی...و من این انرژی را می ستایم. من هم هستم. تا زمانی که این انرژی هست...این هاله هست....

فقط....گاهی...هر از گاهی...کمی از هاله ات را بر روی گونه ام بنشان.

 

پی نوشت: (جهت اطلاع)

برفدانه کُخ یک منحنی ریاضی است که در عین پیوستگی در همه نقاط، در هیچ نقطه‌ای مشتق‌پذیر نیست. این منحنی از نخستین نمونه‌های برخال‌هابوده و در مقاله‌ای از ریاضیدان سوئدی هلگه فون کُخ در سال ۱۹۰۴ معرفی شده است.

وقتی تابعی در نقطه ای مشتق پذیر نباشد نمیتوان در آن نقطه خطی مماس بر آن رسم کرد. و اصطلاحا میگند تابع در آن نقطه هموار نیست.

در بحث دنباله ها و سریها قضیه ای وجود دارد که اگر در آن دنباله ای همگرا باشد، برای هر عدد کوچک دلخواه، عددی وجود دارد که از آن عدد به بعد فاصله هر دو جمله متوالی آن دنباله از آن عدد کوتاهتر است. (اگر درست به خاطر داشته باشم اسمش قضیه کوشی بود)

فرکتال، یا فراکتال (Fractal) یا بَرخال[۱] ساختاری هندسی است متشکل از اجزایی که با بزرگ کردن هر جزء به نسبت معین، همان ساختار اولیه به دست آید. به عبارتی دیگر برخال ساختاری است که هر جزء از آن با کلش همانند است. فراکتال‌ها شکل‌هایی هستند که بر خلاف شکل‌های هندسی اقلیدسی به هیچ وجه منظم نیستند. این شکل‌ها اولاً سرتاسر نامنظم اند، ثانیاً میزان بی نظمی آنها در همه مقیاسها یکسان است و جسم فراکتال از دور ونزدیک یکسان دیده می‌شود. به تعبییر دیگر خودمتشابه است.[۱]از فراکتالها به عنوان یکی از ابزارهای مهم در گرافیک رایانه‌ای نام می‌برند، اما هنگام پیدایش این مفهوم جدید بیشترین نقش را در فشرده سازی فایلهای تصویری بازی می‌کنند

 

 

وقت طلاست

از آنجا که وقت طلاست، ملاحظات اقتصادی ایجاب میکند تمام خانه هایی که بساز و بفروشها ساخته اند، همه ی کارخانه های تولیدی و مغازه های خوار و بار فروشی، مدام با حداکثر سرعت در حرکت باشند، تا از رقیبانشان پیشی بگیرند. این ساختمانها به موتورهای رانشی غول پیکری مجهز هستند و هرگز آرام نمی گیرند. موتورها و میل لنگ ها، بسیار بلندتر از تجهیزات و آدمهای درون آنها می غرند.

خانه هایی که نه به دلیل اندازه وطراحی شان، بلکه به خاطر سرعتشان فروخته شده اند نیز این گونه اند. آخر خانه هرچه سریعتر حرکت کند، ساعت درون آن خانه آهسته تر جلو می رود و ساکنانش وقت بیشتری دارند. بسته به سرعت خانه، شخصی که در خانه ای پر سرعت زندگی می کند، هر روز چند دقیقه از همسایه اش بیشتر وقت دارد....

در خواب، مردم خواب سرعت، جوانی و فرصت می بینند......(آلن لایتمن)

ما به کجا میرویم؟؟؟؟

پی نوشت:

با وبلاگم (در واقع با بلاگفا) در درج مطلب مشکل دارم. به محض بدست آمدن فرصت مناسب، نقل مکان خواهم کرد.

پی نوشت بعدی:

ای جامعه، لطف کن و کمی فرهنگت را بالا ببر.

تویی که از دست کمی حقوقت و گرانی عصبانی شده ای، با شکستن سنگ دست شویی، مشکلت حل نمیشه، فقط دفعه بعد باید یه جای دیگه برای شستن دستت پیدا کنی، تویی که از هزارتا چیز و ناچیز عصبانی هستی، با خلاف کردن در رانندگی که این روزها مثل آب خوردن شده، مشکلت حل نمیشه، فقط یکی دیگه مثل خودتو عصبانی تر میکنی، با شکستن چراغ روشنایی توی خیابون مشکلی حل نمیشه، با کم کاری در محل کار مشکلی حل نمیشه، با فضولی در زندگی خصوصی دیگران مشکلی حل نمیشه، با زیر پا گذاشتن اخلاق مشکلی حل نمیشه، با خراب کردن شیر آب، با روشن کردن چندتا کولر همزمان در محل کار، با هول دادن همدیگر هنگام سوار شدن مترو، با کم فروشی، با جنس تقلبی، با....حل نمیشه برادر من، مشکلی حل نمیشه خواهر من.

ارزشمند

مدتهاست که میخواهم مطلب جدید بنویسم اما مشغله این روزها اجازه نمیداد. تا اینکه امروز این فرصت ایجاد شد. مدتی پیش در یک کارگاه آموزشی در خصوص یکی از سیستمهایی که در محل کار داریم شرکت کردم، بخشهایی از آن که به مباحث خلاقیت و یادگیری بود خیلی جالب بود و دوست داشتم که این مطالب را برای دوستانم در اینجا به اشتراک بگذارم. امیدوارم که برای عزیزان مفیدباشد.

بحث از خلاقیت شروع شد. طبق مطالعات انجام شده، امروزه خلاقیت یک مزیت رقابتی برای افراد و سازمانها محسوب می شود. با توجه به محیط رقابتی تجاری موجود، اگر سازمانی تنها به انتظارات و خصوصیات الزام شده مشتریان پاسخ دهد، برای مدت طولانی نمیتواند در عرضه رقابت باقی بماند. شرکتهایی که گوشیهای تلفن همراه را در نظر بگیرید، کارکرد تلفن همراه، برقراری ارتباط میان افراد با استفاده از شبکه های مخابراتیست (غیر از این است؟). اگر شرکتی، تنها به ساخت وسیله ای که فقط این ارتباط را فراهم میکند مبادرت ورزد امروزه محکوم به فناست. چراکه شرکتهای دیگر با اتکا به خلاقیت، محصولاتی ساخته اند که سهم بیشتری از بازار را به خود اختصاص میدهند. خب، حال به واحد سازمانی خودتان رجوع کنید، به سمت خودتان، به کارکرد خودتان...خلاقیت باید یک خصوصیت در شما باشد، که خوشبختانه بخشی از آن با آموزش قابل یادگیریست و با تداوم آن قابل نهادینه شدن. چرا ما یاد نمیگیریم؟ چقدر از آموزشهایی که تا به حال در مدرسه و دبیرستان و دانشگاه و دوره های تخصصی دیده ایم را در ذهن داریم؟ مهندسی که هفت یا هشت سال سابقه کار دارد، آیا دروس دوره کارشناسی خود را به یاد دارد؟ چند درصد؟ این همه درس خوانده ایم و میخوانیم که فراموششان کنیم؟ چرا؟ اگر دقت کرده باشید، هر زمان که ما دستگاه جدیدی (مانند اتو، جارو برقی، تلوزیون و ...) خریداری میکنیم، ابتدا به سراغ دفترچه راهنمای آن میرویم و طرز کار با آن را یاد میگیریم. اما چرا ما طرز کار با فکر و اندیشه و ذهنمان را نمیدانیم؟ مهمتر از مغز خود چه داریم؟ بله. در این خصوص به ما آموزش داده نشده، خلاقیت همزمان با رشد در سیستم آموزش و پرورش از بین می رود. باید تکنیک های یاد گیری مناسب را فرا بگیریم. باید وقتی چیزی یاد میگیریم، عمیق و بلند مدت باشد. تکنولوژی یاد گیری را باید ارتقا دهیم.یادگیری بدون فراموشی.. جالب اینجاست که ذهن ما این توانایی را دارد. در روز 50 الی 60 هزار فکر از ذهن ما عبور میکند. بسیاری از آنها ارزش زیادی ندارند. اما ما برای آنهایی که دارای ارزش هستند چه می کنیم؟ اگر ایده خلاقانه ای ناگهان به ذهنمان رسید چه می کنیم؟ اگر در یک روز یا یک ساعت یا یک لحظه مطلبی را یاد گرفتیم و وارد ذهنمان شد چه می کنیم؟ نکته اول: یادداشت کردن. وقتی چیزی وارد ذهن شد باید ذخیره شود. با قلم و کاغذ. ما هم باید خودمان خلاق باشیم، و هم وظیفه ارتقای خلاقیت زیردستانمان را داریم. ایده ها را در لحظه باید save کنیم. اما کجا بنویسیم؟ چطور بنویسیم؟ چه چیزی را بنویسیم؟ هرگز روش و method را دست کم نگیرید. باید برای خود زندگی علمی و سیستمی برای آرشیو مطالب خودمان در حد و اندازه خودمان داشته باشیم. یک انسان موثر، work دوست دارد اما Rework نه. دوباره کاری بی عرضگی است. چرا دوباره یادداشت کنیم؟ لذا باید طوری بنویسیم که نیازی به نوشتن مجدد نداشته باشد. (هرجا که قابل کاربرد باشد البته). نکات اصلی و آنچه تازگی دارد را بنویسیم (لزومی به ثبت همه چیز نیست). تا حد امکان کمی بنوسید. چرا؟ برای اینکه باید اندازه گیری کنیم. مثلا اگر به شما بگویم این جلسه تا به این لحظه چقدر برای شما اثربخش بوده شما چه میگویید؟ کم؟ زیاد؟ خیلی زیاد؟ بر چه مبنایی؟ اگر نکات اصلی و مواردی که برای شما تازگی داشته را نوشته باشید و شماره گذاری کرده باشید، میتوانید با شمارش موارد جدیدی که فرا گرفته اید ملاکی برای اثربخشی برای خود بدست آورید. (این یک مثال آموزشی و مفهومی بود و خیلی دقیق نیست البته) خب...بعد از اینکه یادداشت کردید چه می شود؟ تحقیقات نشان داده که اگر دانسته ای را که یادداشت کرده اید 5 بار مرور کنید این دانش به قسمت حافظه دائم شما منتقل می شود. اما زمان این 5 بار مهم است. بهتر است که این 5 بار در یک ماه باشد، اولین آن هم همان روز یادگیری باشد. معمولا صبح تا قبل از نهار بهترین زمان یادگیری مطالب جدید است، یادگیری مطالب جدید ممکن است زمانبر باشد. اما مرور امری سریع و آسان است. مهم نیست صبح باشد یا شب. پس اگر نکته ای را یاد گرفتیم، سریع یادداشت کنیم، مرور کنیم.... کسری را در نظر بگیرید که صورت آن "اجرا" و مخرج آن "دانسته ها" باشد. این کسر موثر بودن و ارزش شما را نشان میدهد. ما همیشه در حال افزایش مخرج هستیم. چرا اجرا نکنیم؟ لذا باید مهارتهای اجرا را نیز افزایش دهیم. کارشناسی که میخواهد TOP باشد باید دست کم یکی دو تکنیک خلاقیت را اجرا کند. (مانند مدادی که همیشه دم دست اوست و مطالب و ایده های جدید را یادداشت میکند) توفان ذهنی ( Brain storming) را چند بار در واحد خود اجرا کرده اید؟ {همین الان که این مطالب را برایتان تایپ میکنم پیامی با این شرح به موبایلم رسید: "هیچ کس متمایز نیست، مگر اینکه ایده های ناب را به نتایج متفاوتی تبدیل کند". برایم جالب بود که مفهوم اجرا به روشنی در این پیام قابل مشاهده بود} توصیه میکنم روش توفان ذهنی را بطور مرتب در واحد خود استفاده کنید. انجام این کار به رشد خلاقیت افراد می انجامد. به این عبارتها توجه کنید: "کار ما فرق میکند، ما فرق میکنیم..." این عبارتها اولین نشانه مقاومت افراد در برابر خلاقیت است. چرا هر ابزاری وارد ایران میشود (مانند انواع ISO ها و تعالی سازمانی و نظام پیشنهادات و ...) به نتیجه اثربخش نمیرسد؟ دوستی میگفت تعالی خواهی ما مانند مسلمانی ماست! سیستم به مسلمانی تشویق می کند و تبلیغ میکند و ادعا میکند که ما چنان هستیم و چنین، اما در عمل میبینیم که به باورهای مذبی در زندگی عادی مردم عادی آنچنان که باید عمل نمیشود. دروغ و کم کاری و گرانفروشی و .... به نظر شما چقدر از این مسایل در جامعه هست؟ در باره موضوع خلاقیت و ابزارهای مدرن و سیستمهای مدیریتی و تعالی در سازمانها نیز وضع به همین گونه است. دلیل این امر، جدایی عرصه تعالی خواهی ما از عرصه زندگی لحظه به لحظه ی ماست. به همین دلیل مخرب و ناکارامد است. خوب حرف میزنیم اما خوب عمل نمیکنیم. اینجا نقش مدیران میانی بسیار مهم است که این دو عرصه را به هم نزدیک کنند.ابتدا خود بپذیرند، آموزش دهند و تشویق کنند. بهترین راه حل تغییر دیگران، شروع کردن از خود است. مبادا دچار ویروس روزمرگی شوید. روزمرگی بزرگترین دشمن خلاقیت و پیشرفت است. " ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، آسودگی ما عدم ماست" انجام امور جاری که هنر نیست، وظیفه ماست. حوزه افتخار، حوزه تحول و بهبود است. اما بهبود چیست؟ هر مطلبی که حاوی نکته ای جدید و مفید باشد صرف نظر از اندازه آن، بهبود محسوب میشود. جدید بودن لزوما به معنی جدید بودن در دنیا نیست، همین که قبلا در سازمان شما و در روال انجام کارهای شما نبوده، جدید محسوب می شود. از کار خود و در حیطه کار خود شروع کنید. اندازه و طول گام مهم نیست. برداشتن گام مهم است. اشکال تاریخی ما ایرانیان این است که در حوزه مسوولیت خود کاری نمی کنیم، اما در حوزه کار دیگران به راحتی اظهار نظر میکنیم. مشکل این است که از خودمان شروع نمیکنیم. همواره از هم طلبکاریم. مثلا میگوییم، "به نظر من باید این مفاهیم را در آموزش و پرورش درس میدادند!!" و به این دلیل تحولی انجام نمیدهیم. کتاب "اثر مرکب" و کتاب "هفت عادت انسانهای موثر" را بخوانید. چند نفر از شما ها بعد از تحصیل با تازه های آن رشته و علم هنز در ارتباطید؟ کدامیک از شما همیشه کتابی در حال خواندن دارد؟ چند بار بعد از تحصیل جلوی دانشگاه تهران رفته ایم؟(برای دیدن کتابهای جدید) ما ایرانیها در 5 مورد، چالش فرهنگی داریم. 1-بهبود طلبی (که ضعف 90درصد ایرانیهاست)2-ثبت بهبود 3- مشارکت 4- یادگیری شغلی 5-خلاقیت. بهبود طلبی روزانه و مداوم یکی از مهمترین عوامل موفقیت است. چرا اینگونه نیستیم؟ چون نمیدانیم. چون کسی این چیزها را به ما نگفته. برخی معتقدند که بزرگترین دشمن موفقیت در خود موفقیت نهفته است.زیر پایمان که سفت شد بهبود طلبی از بین میرود. به همین دلیل است که میگویند بهبود طلبی ضعف 90 درصد از ایرانیهاست. ما در خلاقیت و در اجرای ایده های جدید ضعف داریم. انسانها بطور طبیعی در انجام اموری که خودشان در ایجاد آنها نقش داشته باشند انگیزه بیشتری دارند. اگر یک کارشناس اشکالی می بیند باید چند راه حل هم ارایه دهد. گاهی از قوانین کلیشه ای جدا شوید و کلیشه ای به موضوعات نگاه نکنید. این بعد ذهن شما میلیونها ارزش دارد. اولین گام ورود به خلاقیت، تصمیم به خلاق بودن است. فعلا برای این پست کافیست. در یک فرصت مناسب مطالب تکمیلی را نیز به این پست اضافه میکنم. این جمله را شاید شنیده باشید که اگر یک مساله دو راه حل داشته باشد، انسان خلاق راه حل سوم را انتخاب میکند. شاید بد نباشد که اشاره کنم که من ده روز پیش در این کارگاه حضور داشتم و با رعایت همین مطالب توانستم این پست را اینجا بنویسم. شاد باشید و خلاق.

پی نوشت:

1- دوستانی که مدتها نتوانسته ام برایشان کامنت بگذارم، دلیلش این است که تصویر امنیتی در وبلاگشان باز نمیشود. نمیدونم کی از شر این موارد رها می شویم....

2- اگر اشکال تایپی یا غلط املایی دیدید به بزرگی خودتون ببخشید. مطالب را با عجله و بدون ویرایش تایپ و درج کردم. 

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

یکی از چیزهایی که احتمالا توانایی کشتن من را دارد، تضادهاییست که در درون من است. انسان است دیگر، مجموعه ای از ضد و نقیض ها.

از طرفی میدانم که دیگر نباید حرف برخی چیزها را پیش بکشم، از طرفی همان چیز ها از درون مانند خوره روحم را میخورند.

اصلا هم از صادق هدایت کپی نکردم.

برگردیم به تضادها. اگر از دیدگاه علمی بررسی کنیم، یکی از دلایل پارادوکس ها، پذیرش اصول موضوعه ایست (اصول موضوعه به پارسی میشه برنهاده های بنیادین) که با هم در تضاد هستند. اصل موضوع هم همانطور که از نامش پیداست، مطلبی است که بدون دلیل و برهان میپذیریمش و هر چیز دیگری را با استفاده از این اصول موضوع میتوانیم اثبات یا رد کنیم. اما اگر مطلبی باشد که بتوان با کمک همین اصول موضوعه آنها را هم اثبات و هم رد کرد، یعنی پارادوکس، یعنی اصول موضوعه ما با هم سازگار نیستند. یعنی چیزهایی که به آنها اعتقاد داریم، به آنها ایمان داریم، هم بر درستی و هم بر نادرستی یک مطلب دلالت دارند. و اگر چنین چیزی در درونتان رخ دهد، شما از درون دچار انفجار اتمی میشوید. دق میکنید، نمیدانید چه باید بکنید....شاید باید ریاضیدان باشید تا بفهمید عمق فاجعه را.

و من پنج سال است که با این انفجارهای اتمی درونم زندگی میکنم.

از سوی دیگر، میخندم و آرامش دارم، چون که به هر روی، زندگیم با تمام مشکلاتش، سامانی گرفته، موقعیت اجتماعی نسبتا خوب، و محبوبیتی که بین دوستان و بستگان دارم و البته لطف ایشان است که شامل حال من شده، دلیلی بر این آرامش نسبیست.

گاهی در زندگی انسانها دردهایی وجود دارد که باید برای خودشان نگهش دارند. فقط خودشان. نمیشود آنها را گفت. نمی شود بیان کرد. حتی با نزدیکترین افراد زندگیت...

فقط خودت هستی و خودت. در این مورد نباید انتظار درک شدن داشته باشی. باید بگذاریش یک گوشه از قلبت، اون ته مها، و رویش را با بتن پر کنی. تا دیگر دل و جانت را خراش ندهد. و تو تنها باید قوی باشی تا سنگینی آن دردها و سنگینی بتن هایی که برای مهارشان بر رویشان ریخی و حالا چند برابر شده را تاب بیاوری. و انگار نه انگار....

زندگی کنی و رها باشی و سبکبال...


پی نوشت نخست:

وظیفه داریم از لحظه لحظه های زندگی لذت ببریم. اگر چنین نکنیم باید تاوانش را بپردازیم.

قوی باشید و سبک بال و رها. ریاضی هم فراموش نشود. از ما که گذشت، اما در همه ی امتحانها و کنکورها ضریب بالایی دارد

پی نوشت دوم:

مرتضی پاشایی را هم دوست داشتم. هرچند شخصیتش را نمیشناختم اما برخی از آهنگهایش را مطمئن هستم که همیشه گوش خواهم داد. میدانم، آرام است و شاد، ما اگر بگذاریم.

گزارش تصویری

در این چند روز پس از مدتها به اصفهان رفتم. بجای تعریف و حکایت و نقل قول، خودتون تصاویر را مشاهده فرمایید.

اینم بگم که آپلود عکسها دقیقا یک روز وقت منو گرفت. کلی عکس دیگه هم موند که از آپلودش صرف نظر کردم...


Image and video hosting by TinyPic" />

روزیکه داشتم میرفتم، یک تکه ابر باران زا بالای سرم بود، هی ازش رد میشدم، بعد توی ترافیک یا توقف، بهم میرسید و خیسم میکرد. این داستان از اتوبان قم محدوده فرودگاه امام تا کاشان ادامه داشت :)

ابره دلش گیر بود بنده خدا....(دلم براش تنگ شد)(بالا)

یک روز بعد از ظهر به سمت شهرکرد رفتم، یک همکلاسی دوران لیسانس دارم که رفتم دیدنش، هوا و جاده بارونی.....منو بارون...(پایین)

" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

یک قهوه خانه معروف در اطراف میدان نقش جهان اصفهان (پایین)

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

توریستهای آلمانی...(اصفهان- میدان نقش جهان)(بالا)

باغ پروانه ها و خزنده ها (پایین)

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

رودخانه زاینده رود که همان روز مجددا رودخانه شده بود (آب وارد آن شده بود)(پایین)

Image and video hosting by TinyPic" />

کلاغ نوک قرمز که اومده بود از من خوراکی بگیره (پایین...باغ پرندگان)

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

سوار بر تله سیژ هنگام غروب و در حال یخ زدن از سرما (پایین)

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

Image and video hosting by TinyPic" />

در راه بازگشت به تهران (عکس آخر) قله دماوند پیدا بود....





آشتی کنون

با خودم قهر بودم. درسته که مشغله زیاد و شرایط زندگی روزمره باعث شده بود خودم را فراموش کنم، و کمتر به این فکر کنم که من کیستم، اما خودم هم خودم را فراموش کرده بودم. دست از حرکت هدفدار برداشته بودم. از چیزی که میترسیدم سرم آمده بود. آدم اینقدر بی فکر؟ آدم اینقدر قدر نشناس؟ د آخه مگه فقط تویی که مشکل داری؟ هیچ کس دیگه مشکلی نداره؟ مگه همه مشکلات باید حل بشه تا تو تکون بخوری؟ اصلا کو مشکل؟ تو چته؟ جمع کن این لوس بازیها رو...اسم خودتو گذاشتی مرد؟ خجالت نمیکشی؟

کشیدم. خجالت کشیدم در مقابل مقام انسان. در مقابل کسانیکه آنقدر بزرگند، آنقدر وسیعند و آنقدر عمیقند که تو در عظمت وجودشان گم می شوی. با خود فکر میکردم آدم بزرگی هستم. با خود فکر میکردم شاید خیلی ها ندانند و درک نکنند، اما هستم. غ... می کردم من. خدا چشم و گوش و هوش رو برای چی بهم داده پس؟

بله...بدین سان خود را سزاوار ملامت می دانستم. بعد از آن، با خود گفتم که هر کسی قدر و منزلت خودش را دارد. تو نیز اینچنینی. بجای ملامت و سرزنش، درس بگیر و بزرگتر شو. آنقدر بزرگ که خود را ببخشی و دوست بداری. اگر به خود مهر نورزی چگونه میتوانی دیگری را غرق در محبت خود کنی؟ چگونه میخواهی به همه جهانیان مهر بورزی؟ از خودت شروع کن! مگر نمیگویی که انسان بینهایت است؟ پس بینهایت باش. ببخش، خودت را، اطرافیانت را و کسانیکه تاوان تاریکی اندیشه شان را تو پس دادی. حتی خدایت را. خدایی که به چالشش کشیدی ...ببخش و آشتی کن. مگر تو، خود، خدا نیستی؟ پس ببخش. بگذار خداوند در عظمت تو متجلی شود.

و اینچنین بود که لبخندی بر لبم نشست. من خودم را دوست دارم. پس میتوانم شما را دوست داشته باشم.

اندوه و شادی، تاریکی و نور، خوبی و بدی، گرما و سرما، آرامش و توفان و ... باید باشند تا تو بیاموزی که همه چیز در جهان نسبیست و همه ی آدمها در خود، درجه ای از این مفاهیم ظاهرا متضاد (و باطنا هم جنس) را دارند. ما همه در یک مسیریم. مسیری که از آدم شروع می شود و به انسان می رسد. نمیدانم چند زندگی لازم است تا ما را از آدم به انسان برساند. انسانی که خود از جنس تمام کاینات است و همه چیز در او هست.

و در این مسیر، تنها عشق است که میتواند تو را بجهاند و تنها عشق است که حقیقت است و ثابت، و همواره، وقتی به اعماق وجودمان رجوع میکنیم به جستجویش می گردیم و در طلبش هستیم. عاشق باشیم و اندیشمند. زندگی کنیم لحظه هارا گاهی با نوشیدن یک فنجان چای و گاهی با حل کردن یک مساله و گاهی با یک کتاب و گاهی با همدلی و هم نشینی و همیشه با عشق.

...

زیبا ترین حرف ات را بگو
شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه ای بی هوده می خوانید -
                                           چرا که ترانه ی ما
                                           ترانه ی بی هوده گی نیست
                                           چرا که عشق
                                           حرفی بی هوده نیست

حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر ِ فردای ما اگر
بر ماش مِنتی ست؛
                             چرا که عشق
                                                خود فرداست
                                                                  خود همیشه است

بیش ترین عشق ِ جهان را به سوی تو می آورم
از معبر ِ فریاد ها و حماسه ها
چرا که هیچ چیز در کنار ِ‌من
                                     از تو عظیم تر نبوده است
که قلب ات
               چون پروانه ای
                                   ظریف و کوچک وعاشق است...(شاملو)

 

پرواز با خورشید

بگذار ، که بر شاخه این صبح دلاویز 
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبکبال ،
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم 

خورشید از آن دور ، از آن قله پر برق 
آغوش کند باز ، همه مهر ، همه ناز
سیمرغ طلایی پرو بالی ست که – چون من –
از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست 
پرواز به آنجا که سرود است و سرورست
آنجا که ، سراپای تو ، در روشنی صبح 
رویای شرابی ست که در جام بلور است

آنجا که سحر ، گونه گلگون تو در خواب 
از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است ،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد ،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است
من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را ، نتوانم که نپویم 
هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید 
چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم

او ، روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست
او یک سرآسوده به بالین ننهادست 
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست

ما هردو ، در این صبح طربناک بهاری 
از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم 
ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت 
با دیده جان ، محو تماشای بهاریم

ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که – سرمست و غزل خوان – من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم

پی نوشت: دلم برای شعر های فریدون مشیری تنگ شده بود. گفتیم حالا که دست تقدیر مجال خواندن این شعر را به ما داد؛ ما نیز برای دوستانی که دوست دارند نمایشش بدهیم.

برای دلنشین تر شدن خوانشتان، همراه با خواندن، نوشیدن چای زنجبیلی را توصیه می نماییم.(اگر خواستید میوه میل کنید، انار، با این شعر تناسب بیشتری دارد.چرا؟ خب چون مدیر این وبلاگ انار دوست دارد لابد)

پی نوشت پسین: به تازگی پی برده ام که نگاشتن در پی نوشت ها بسیار راحت تر از نگاشتن در متن اصلی است. (شما هم اینگونه هستید آیا؟)

 

این نیز می گذرد

در طول سالهای زندگی ام، وقایع نیک و بد بسیاری بر من گذشته است. شرایطی که گاهی چنان مینمودند که سختی آنها را هیچ پایانی نیست...و شرایطی که چندان نیک بودند که گویی در بهشت دائمی باقی خواهم ماند...

اما حقیقت چیز دیگریست. برای زمان مفهومی به نام ایستایی معنا ندارد. (البته در این جهان سه بعدی قابل درک برای انسان عامی).

بدین معنا که خیلی از شرایط و احوالات انسانها با گذر زمان تغییر میکند. البته قبول دارم که بسته به عملکرد و رفتاری که هر کس در زندگی دارد، خصیصه هایی هستند که همواره ثابت می مانند یا لااقل طول عمر بیشتری دارند.

هر کس در زندگی، خصوصا در شرایطی که مردم ما در آن به سر میبرد، حتما دچار دشوارییهایی می شود که یا ناشی از جبر روزگار است و یا لازم است فرد آنها را به دوش کشد تا بهای ناآگاهی خود در آن مورد را پرداخته باشد. و البته بسیار محتمل است که دچار راحتی ها و خوشیهایی هم باشد که آنها نیز دلایل خاص خود را دارند.

هدف از جملات بالا، بیان این نکته است که اولا ما در بیشتر موارد تاثیر رفتارها و عملکرد خودمان را در زندگی می بینیم (پس هرچه نیک خواه باشیم در مورد ما نیز نیک خواسته خواهد شد) و دوما شرایط سختی که دچار می شویم پایدار نمی مانند و در برترین شرایط، به تدریج از سختی و دشواری آنها کاسته خواهد شد هرچند که ممکن است برخی از آنها هیچگاه از بین نروند. چیزی که مهم است درسهاییست که باید از همه ی آن وقایع بگیریم و تجربه ایست که باید توجه داشته باشیم که چه بهای سنگینی برایش پرداخته ایم. و بکار بستن آن در زندگی اکنون و آینده...

درصورتیکه برای انتخاب یک گزینه زمان کافی در اختیار داشته باشیم، تعجیل در آن بی خردیست. در صورتیکه شرایط سختی بر ما واقع شد، ابدی پنداشتن آن، غیر معقول است. برای تصمیم گیریهایمان، معمولا یا از بال اندیشه و خرد بهره می بریم و یا از بال احساس، درحالیکه باید از هر دوبال به میزان کافی و در موقعیت مناسب بهره ببریم تا توازن و تعادل پرواز ما دچار اختلال نشود.

بی مقدمه موضوعی را نوشتم که شاید چرایی نگارش آن برای خیلی ها مورد سوال باشد. برای من اتفاقهایی افتاده است که میبایست می افتاد. و اتفاقهایی در حال افتادن است که میباید. حتما برای شما نیز اینگونه است. لذا در تصمیم گیریهای خود، بر دو بال اندیشه و احساس سوار شوید و هنگام خشم و عصبانیت و نفرت (که امیدوارم هیچگاه دچارشان نشوید) از منصب تصمیم گیری پیاده شوید و آنرا قدری به تاخیر بیندازید. مطمین باشید پشیمانی کمتر به سراغتان خواهد آمد. زیرا برخی از تصمیمات مانند راه یک طرفه است که اگر رفتی، دیگر برگشتی نخواهی داشت.

شاد باشید

همش نمیشه که متن ادبی نوشت...

آقا نوشتنمان نمی آید....چه کنیم؟ زورکی که نمیشود.....

گاهی وقتها می شود، گاهی وقتها نمی شود که بشود، گاهی وقتها هم نمی شود که نمی شود...اما گاهی وقتها می شود که بشود (ای کلک....فکر کردی همیشه نمی شود؟؟؟؟)

راستش یک متن (خطابه) عریض و طویل (و به زبان شیرین پاسی، درازدامان) در باره عقب افتادگی و عصر فراصنعتی و طرز استخدام نیرو در خارج از کشور و ...نوشتم...بعد پشیمان گشته و دکمه مبارک دیلیت (بعد از سلکت آل البته) را فشردیم که  به قبای کسی بر نخورد.

مجبوریم قصه روزمره و خاطرات و شعر غزل بنویسیم........

چند روزی به سفر رفته بودم. راستش چون همسفری نداشتم و حوصله رانندگی تنهایی مسافت طولانی نداشتم ماشین نبردم. بلیط هواپیما هم نبود که نبود. از چند روز قبلش پر شده بود. این شد که بعد از مدتها با اتوبوس سفر کردیم. البته ماشین بدی نبود، وی آی پی بود...صندلی من هم شماره 1 بود. بالای سر راننده. آقا تا خود صبح ما پلک نزدیم. پا به پای راننده چشممان به جاده بود. حدود ساعت سه نیم یا چهار صبح بود که رانندهه یه لحظه خوابش برد و ماشین به لاین مخالف منحرف شد. هم سر پیچ هم لاین مخالف...شانس آوردیم که ماشینی نبود، یهو از خواب پرید و قائله ختم به خیر شد. بعدش تا یکی دو ساعت همش با خودش میگفت خدایا شکرت...خیلی ترسیده بود...ما هم که دیگه چشم ازش بر نداشتیم...(آقا به همین راحتی با جون مردم بازی میکنند...میگن آدم از یه لحظه خودش خبر نداره...همین چیزاس دیگه).

در راه برگشت هم همین وضع بود...البته نه برای ماشین ما...برای یک کامیون که جلوی ما بود. وقتی میخواست ازش سبقت بگیره راننده کامیونه که ظاهرا چشماش آلبالو گیلاس میچیده و تو خواب و بیداری بوده با بوغ راننده ی ما از خواب میپره و یهو ماشینش منحرف میشه و نزدیک بود خودشو به ما بزنه....

نکنین این کارها رو ... با اسب و قاطر هم که نمیشه مسافرت رفت...لابد علف خوب گیر نمیاد...علفها چینی شده اند و اسبه دو متر راه بره خسته میشه..خب چه کنیم؟

این فیلم های آب گوشتی و بند تمبانی که توی اتوبوس ها میذارند هم در نوع خودش بینظیره...ما که نشستیم و با گوشی خودمان فیلم دیدیم...کلی هم خندیدیم. (فیلم هزار راه برای مردن در غرب) تازه به کلی از قابلیتهای گوشی هم پی بردیم. (اینم یکی از محاسن سفر با اتوبوسه) یکی از دستاوردها هم فعال کردن زیرنویس در گوشی بود که با موفقیت انجام شد.

دیگه اینکه....گشتیم و خوردیم و چاق شدیم و برگشتیم.

میگما...هوا سرد شده یا من زود سردم میشه؟ یکی دو روزه که صبحا توی ماشین بخاری میزنم....الانم سردمه....

پاییز

پاییز

آرام

آرام

قد می کشد

اما هنوز

بوی بهار می آید

از کوچه ای

که تو در آن

مرا بوسیدی

(س.خاکسار)

پاییز هم آمد. از آمدن پاییز می ترسم. مهمترین اتفاقات زندگی من در پاییز افتاده است. شاد ترینها، غمگین ترین ها، دردناکترینها....

توی دلم آشوب می شود....هر روز بغضی بی دلیل....

بگذریم....

میگذرم از هرچه دلتنگیست... آنان که میدانند، میدانند از اهالی زمین نیست کسی که بداند عمق این آب بجا مانده از طوفان را.

پاییز آمد

کجایید ای رویاهای من؟ 

کجایید ای رویاهای ناتمام ....

بدانید که باید شما را برای تمام شدنتان به زندگی های بعدی ام ببرم...

بدانید که راه درازی باید بروم و سنگینی شما را بر دوش بکشم...

پاییز آمده است. 

این بار باید پاییز را به تمامی از آن خود کنم.

این بار با رقص برگهای زرد و قرمز در باد، خواهم رقصید.

این بار دیگر از هدیه دادن گونه هایم به باران خبری نیست....باران باید بیاید، باران باید قطراتش را به من هدیه دهد...

شمارش جوجه دیگر به کارم نمی آید، قطره ها را باید شمرد.

پاییز یک کلام. بی چونه. به تمامی از آن من خواهد بود. بهایش را چند برابر پرداخته ام. باشد... باشد...برای تو هم هست...اصلا اگر کسی پاییز مرا خواست، بی بها تقدیمش میکنم.

بگذار باد بیاید

بادها و طوفانها باید بیایند...کارشان این است. جا به جا کردن هرآنچه سست و لرزیدنیست. میترسی از طوفان؟ چرا؟

استوار باش و سرت را بالا بگیر. به طوفانت بگو زورش را بزند و برود...

پاییز آمد، فصل گوناگونی رنگ ها و برگها.

بهتر است در زیباییش فرو رویم. بهتر است که بگوییم و بخندیم و عاشق شویم در این فصل و بپرهیزیم از اینکه در باره آدمها تنها بر مبنای لحظه ای از زندگیشان داوری کنیم...

پی نوشت:

به فصل رنگ و رانندگی و موسیقی در جاده چالوس خوش آمدید.

همچنان خواهم راند......همچنان خواهم خواند...

تا شقایق هست ...

زندگی ، زیستن ، زنده ماندن؟ مساله این است...

کدامیک از سه مفهوم بالا، بار گرانتر و سنگین تری دارد؟ کدامیک زیباتر است و کدام ارزشمندتر؟

به راستی ارزش آن چقدر است؟ شما برای زندگی چه بهایی می پردازید؟ برای زیستن چطور؟ و برای زنده ماندن؟

گاهی فراموش می کنیم که زندگی فاصله کوتاهیست که در یک لحظه می تواند دیگر نباشد. گاهی ارزش زندگی را از یاد می بریم. فراموش می کنیم داشته هایمان را، عزیزانمان، دوست هایمان....و گاهی...خودمان را.

کیفیت زندگی ما به کیفیت گذشتن لحظه هایمان بستگی دارد. زندگی ما را همین لحظه ها می سازد. همین لحظه اکنون.

می گویند ارزش زندگی را کسانی که با مرگ فاصله ای ندارند خوب می فهمند. قدر داشته ها را زمانی که از دست میدهیم به راستی درک می کنیم!!!

چرا اکنون قدر ندانیم؟ چرا فقط به زیستن به هر قیمتی اهمیت می دهیم و شاید در انتها به یاد زندگی بیفتیم؟

چرا اکنون، همین حالا زندگی نکنیم؟

لحظه لحظه هایتان سرشار از زندگی.

آبی خاکستری سیاه

مدتهاست که دلم قصیده آبی خاکستر سیاه حمید مصدق را میخواهد....بارها و بارها خوانده ام و بارها و بارها خواهم خواند،با تک تک کلمات و عباراتش زندگی کرده ام، بارها و بارها خوانده ام و خواهم خواند.....
در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخنگوی توام

من در این تاریکی

من در این تیره شب جانفرسا

زائر ظلمت گیسوی توام

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من

گیسوان تو شب بی پایان

جنگل عطرآلود

شکن گیسوی توموج دریای خیال

کاش با زورق اندیشه شبی

از شط گیسوی مواج تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم

کاش بر این شط مواج سیاه

 همه ی عمر سفر می کردم

من هنوز از اثر عطر نفسهای تو

سرشار سرور

گیسوان تو در اندیشه ی من

گرم رقصی موزون

کاشکی پنجه ی من

در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست

چشم من چشمه ی زاینده ی اشک

گونه ام بستر رود

کاشکی همچو حبابی بر آب

در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود

شب تهی از مهتاب

شب تهی از اختر

ابر خاکستری

بی باران پوشانده

آسمان را یکسر

ابر خاکستری بی باران دلگیر است

و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است

شوق بازآمدن سوی توام هست

اما

تلخی سرد کدورت در تو

پای پوینده ی راهم بسته

ابر خاکستری بی باران

راه بر مرغ نگاهم بسته

وای ،باران

باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست 

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ 

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای ،

باران

باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست

اب رؤیای فراموشیهاست

خواب را دریابم

که در آن دولت خاموشیهاست

من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم

و ندایی که به من می گوید:

 ”گر چه شب تاریک است

دل قوی دار ،

سحر نزدیک است “

دل من در دل شب

خواب پروانه شدن می بیند

مهر صبحدمان داس به دست

خرمن خواب مرا می چیند

آسمانها آبی 

پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه ی صبح تو را می بیند

از گریبان تو صبح صادق می گشاید پر و بال

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری ؟

نه

از آن پاکتری

تو بهاری ؟

نه

بهاران از توست

از تو می گیرد وام

هر بهار اینهمه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو

سبزی چشم تو

دریای خیال

پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز

مزرع سبز تمنایم را

ای تو چشمانت سبز در من این سبزی هذیان از توست

زندگی از تو و

مرگم از توست

سیل سیال نگاه سبزت

همه بنیان وجودمرا ویرانه کنان می کاود

من به چشمان خیال انگیزت معتادم

و دراین راه تباه

عاقبت هستی خود را دادم

آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا

در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟

مرغ آبی اینجاست

در خود آن گمشده را دریابم

در سحرگاه سر از بالش خواب بردار

کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن

باز کن پنجره را

تو اگر بازکنی پنجره را

من نشان خواهم داد

به تو زیبایی را

بگذاز از زیور و آراستگی

من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد

که در آن شکوت پیراستگی

چه صفایی دارد

آری از سادگیش

چون تراویدن مهتاب به شب

مهر از آن می بارد

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به عروسی عروسکهای

کودک خواهر خویش

که در آن مجلس جشن

صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس

صحبت از سادگی و کودکی است

چهره ای نیست عبوس

کودک خواهر من

در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد

کودک خواهرمن

امپراتوری پر وسعت خود را هر روزشوکتی می بخشد

کودک خواهر من نام تو را می داند

نام تو را می خواند

گل قاصد آیا

با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به سر رود خروشان حیات

آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز

بهترآنست که غفلت نکنیم از آغاز

باز کن پنجره را

صبح دمید 

چه شبی بود و چه فرخنده شبی

آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید

کودک قلب من این قصه ی شاد

از لبان تو شنید :

”زندگی رویا نیست

زندگی زیبایی ست

می توان بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی

میتوان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت

می توان

از میان فاصله ها را برداشت 

دل من با دل تو

هر دو بیزار از این فاصله هاست“

قصه ی شیرینی ست

کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد

قصه ی نغز تو از غصه تهی ست

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان توبگذارم و در خواب روم

گل به گل،

سنگ به سنگ این دشت

یادگاران تو ان

درفته ای اینک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوکواران تو اند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک ، اما آیا

باز برمی گردی ؟

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گیرد

چه شبی بود و

چه روزی افسوس

با شبان رازی بود

روزها شوری داشت

ما پرستوها را

از سر شاخه به بانگ هی ، هی

می پراندیم در آغوش فضا

ما قناریها را

از درون قفس سرد رها می کردیم

آرزو می کردم

دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را

من گمان می کردم

دوستی همچون سروی سرسبز

چارفصلش همه آراستگی ست

من چه می دانستم

هیبت باد زمستانی هست

من چه می دانستم

سبزه می پژمرد از بی آبی

سبزه یخ می زند از سردی دی

من چه می دانستم

دل هر کس دل نیست

قلبها ز آهن و سنگ

قلبها بی خبر از عاطفه اند

از دلم رست گیاهی سرسبز

سر برآورد درختیشد نیرو بگرفت

برگ بر گردون سود

این گیاه سرسبز

این بر آورده درخت اندوه

حاصل مهر تو بود

و چه رویاهایی

که تبه گشت و گذشت

و چه پیوند صمیمیتها

که به آسانی یک رشته گسست

چه امیدی ، چه امید ؟

چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید

دل من می سوزد

که

قناریها را پر بستند

و کبوترها را

آه کبوترها را

و چه امید عظیمی به عبث انجامید

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا

زندگانی بخشد

چشمهای تو به

من می بخشدشور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا

با وجود تو شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من

زندگانی بخشی

یا بگیری از من

آنچه را می بخشی

من به بی سامانی

باد را می مانم

من بهسرگردانی

ابر را می مانم

من به آراستگی خندیدم

من ژولیده به آراستگی خندیدم

سنگ طفلی ،

اماخواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

” چه تهیدستی مرد “

ابر باور می کرد

من در آیینه رخ خود

دیدمو به تو حق دادم

آه می بینم ، می بینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟هیچ

من چه دارم که سزاوار تو ؟هیچ

تو همه هستی من ، هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟همه چیز

تو چه کم داری ؟ هیچ

بی تو در می یابم

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من این شعر من است

آرزو می کردم

که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی شعر مرا می خوانی ؟نه، دریغا ، هرگز

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

کاشکی شعرمرا می خواندی

بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه

بی تو سرگردانتر ، از پژواکم

در کوه

گرد بادم در دشت

برگ پاییزم ، در پنجه ی باد

بی تو سرگردانتراز نسیم سحرم

از نسیم سحر سرگردان

بی سرو سامان

بی تو - اشکم

دردم

آهم

آشیان برده ز یاد

مرغ

درمانده به شب گمراهم

بی تو خاکستر سردم ، خاموش

نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق

نه مرا بر لب ، بانگ شادی

نه خروش

بی تو دیو وحشت

هر زمان می دردم

بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد

و اندر این دوره بیدادگریها هر دم

کاستن

کاهیدن

کاهش جانم

کم

کم

چه کسی خواهد دید

مردنم را بی تو ؟

بی تو مردم ،مردم

گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی ، روی تو راکاشکی می دیدم

شانه بالازدنت رابی قید

و تکان دادن دستت که

مهم نیست زیاد

و تکان دادن سررا که

عجیب !عاقبت مرد ؟

افسوس

کاکش می دیدم

من به خود می گویم:

” چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “

باد کولی ،ای باد

تو چه بیرحمانه

شاخ پر برگ درختان را عریان کردی

و جهان را به سموم نفست ویران کردی

باد کولی تو چرا

زوزه کشان

همچنان اسبی بگسسته عنان

سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟ 

آن غباری که برانگیزاندی

سخت افزون می کردتیرگی را در دشت

و شفق ، این شفق شنگرفی

بوی خون داشت ، افق خونین بود

کولی باد پریشاندل آشفته صفت

تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب

تو به

من می گفتی :

” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “

من سفر می کردم

و در آن تنگ غروب

یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح

دل من پر خون بود

در من اینک کوهی

سر برافراشته از ایمان است

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

باز برمی گردم

و صدا می زنم :” آی

باز کن پنجره را

باز کن پنجره را

در بگشا

که بهاران آمد

که شکفته گل سرخ

به گلستان آمد

باز کن

پنجره را

که پرستو می شوید در چشمه ی نور

که قناری می خواند

می خواند آواز سرور

 که : بهاران آمد

که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “

سبز برگان

درختان همه دنیا را

نشمردیم هنوز

من صدا می زنم :

” باز کن پنجره ، باز آمده ام

من پس از رفتنها ، رفتنها ؛

با چه شور و چه شتاب

در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “

داستانها دارم

از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو

از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو

بی تو میرفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها

وصبوری مرا

کوه تحسین می کرد

من اگر سوی تو برمی گردم

دست من خالی نیست

کاروانهای محبت با خویش

ارمغان آوردم

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

باز برخواهم گشت

تو به من می خندی

من صدا می زنم :

” آی با باز کن پنجره را “

پنجره را می بندی

با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها

با تو اکنون چه فراموشیهاست

چه کسی می خواهد

من و تو ما نشویم

خانه اش ویران باد

من اگر ما نشویم ، تنهایم

تو اگر ما نشوی

خویشتنی

از کجا که من و تو

شور یکپارچگی را در شرق

باز برپا نکنیم

ازکجا که من و تو

مشت رسوایان را وا نکنیم

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد ؟

چه کسی با دشمن بستیزد ؟

چه کسی

پنجه در پنجه هر دشمن دون

آویزد

دشتها نام تو را می گویند

کوهها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

در من این شعله ی عصیان نیاز

در تو دمسردی پاییز که چه ؟

حرف را باید زد

درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو

متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟

و نشستن در بهت فراموشی

یا غرق غرور ؟

سینه ام آینه ای ست

با غباری از غم

تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازند

آه مگذار، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم ، آه

با تو اکنون چه فراموشیها

با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست

تو مپندار که خاموشی من

هست برهان فراموشی من

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند

آذر ، دی 1343

حمید مصدق

بیست سال بعد

میدونم متن زیر رو خیلیهاتون خوندین...اما احساس کردم نیاز به دوباره خوانی داره (دارم) پس دوباره مینویسمش...

دوست دارم دوستیهای وبلاگی  (نه مجازی) ما آنقدر زیبا باشه و به درازا بکشه که بیست سال دیگه یاد امروز بیفتیم و شاد باشیم از به خاطر آوردنش.

"بیست سال بعد، بابت کارهایی که نکرده ای بیشتر افسوس میخوری تا بابت کارهایی که کرده ای. بنا بر این روحیه تسلیم پذیری را کنار بگذار. از حاشیه امنیت بیرون بیا.جستجو کن. بگرد. آرزو کن. کشف کن...."

مارک تواین.

تن درست و شادمان باشید.

چالش سطل کتاب

تعدادی از دوستان چالشی با هدف افزایش سرانه مطالعه و کتاب خوانی ترتیب داده اند بدین صورت که هر کسی که به این چالش (حالا چرا چالش؟ آخه این کجاش چالشه؟) دعوت میشه باید یک کتاب هدیه بده و پنج نفر دیگه رو به این کار دعوت کنه. خب من کتاب دختری از ایران (ستاره فرمانفرماییان)، سمفونی مردگان (عباس معروفی)، زندگینامه جرج بوش (اسم مترجمش یادم نیست)، استادان بسیار زندگیهای بسیار (نویسندهش یادم نیست)، چهل نامه کوتاه به همسرم (نادر ابراهیمی) و چند تا کتاب دیگه رو به افراد مختلفی هدیه داده ام. ضمنا این چالش بهانه ای شد که نشر قطره و امکانی که برای کسانی که در سایتش عضو باشند فراهم کرده رو معرفی کنم (من خودم عضوش هستم). بعد از ثبت نام در سایت ghatrehpub.ir این امکان برای شما ایجاد میشود که کتاب را مستقیما از انتشارات تهیه کنید و تعدادی از کتابها هم بصورت رایگان (به قیمتی بسیار ناچیز) به سبد خرید خود اضافه کنید. همچنین میتونین کتاب دلخواه رو خریداری کرده و بصورت هدیه برای هر کس در هر کجا که هست ارسال کنید.

خب من هم باید پنج نفر رو انتخاب کنم....این پنج نفر خوشبخت عبارتند از:

1-خواهر خوبم خانم دکتر مونیکا از وبلاگ وقتی هنوز خورشید میدرخشد

2- زهرا خانم از وبلاگ اگر تنهایی دندان در بیاورد

3- آقای اردیبهشتی (خانم اردیبهشتی قبلا دعوت شده اند) از وبلاگ ذهن نوشتهای خانم و آقای اردیبهشتی

4-خانم رها از وبلاگ روزهایی که می روند

5-پرنیان عزیز از وبلاگ فتح باغ

ماهی جون به خدمتت میرسم

 برای مشاهده دعوت نامه من به این لینک مراجعه فرمایید

گر مرد رهی میان خون باید رفت

کاش از دنیای هزار رنگ اندیشه

رنگی را نیز به من تقدیم کنی

رنگی که از زیبایی تحسین برانگیز باغ بگوید.....

..........................................

گاهی دلت یه حس ناب میخواد....حس رهایی و سبکی...نمیدونم چرا اینقدر سخت شده همه چیز. چرا رسیدن به همچین حسی همیشه امکان پذیر نیست؟ شاید مشکل از منه و طرز نگاهم...شاید باید قوی تر باشم، اونقدر که هر وقت اراده کنم بتونم همه چیز رو برای مدتی رها کنم....خودمو رها کنم از همه چیز و همه کس...

نمیدونم چرا این روزها با اینکه سرم خیلی شلوغه و عملا وقت کم میارم، احساس میکنم وقتمو دارم هدر میدم...نمیدونم چرا حس میکنم استاد خوبی در هدر دادن وقتم شده ام...همین که لحظه هات همیشه با کیفیت نمیگذرند، همینکه ارزش افزوده ای برات ندارند، عملا هدر رفته اند. البته منظورم وقتهایی که با خانواده و دیدن آشنایان میگذرد نیست.

حدودا دو  ساله که کار قابل توجه و مهمی انجام نداده ام. و این یعنی فاجعه! فقط رفته ام سر کار و برگشته ام خانه. البته کارهای لازم در خصوص اطرافیانم را انجام داده ام، در اینجا، منظور فقط خودم هستم. از دست خودم ناراحتم. از طرفی وقتی خوب به موقعیتم نگاه میکنم میبینم بهترین کاری که میتونستم انجام بدم رو انجام داده ام. اما با این حال این حس هدر رفتن وقت خیلی اذیتم میکنه. شاید هم بخاطر شرایط ناجور جامعه و مملکت است که اینگونه عمر ما را میسوزاند. زندگی در جایی که هیچ برنامه ریزی برای زندگیت ممکن نباشه، هیچ پلنی  جواب نده مگر اینکه پول قلنبه ی اضافی گنده داشته باشی، یا معادلش پارتی داشته باشی خیلی سخته. فقط خودتی و خودت. میدونی اگه بخوای جواب بگیری (در هر چیزی) باید بصورت مافوق طبیعی تمرکز و تلاش کنی (حال این وسط بر سر سلامتی جسم و روانت چه می آید بماند). باشد، حرفی نیست. ما خودمان اگر باشیم نتیجه میگیریم. اما اگر خودمان نباشیم چه؟ اگر بخاطر شرایط محیطی و ملاحظه این و آن و جبر روزگار برای گذران زندگی  خودت نباشی چه؟ اگر شرایط مملکت طوری باشد که خود خودت درش جایی نداشته باشد چه؟ اگر کسی از جنس خودت را نپذیرد چه؟

دلم میخواهد کتاب کلیدر را از اول تا آخر بخوانم. نمیدانم کی و چطور. دلم میخواهد کتاب تاریخ تمدن ویلدورانت را بخوانم. از اول تا آخر. نمیدانم چطور. دلم میخواهد تمام کورس های SAP را بگذرانم و برخی را به فارسی ترجمه کنم نمیدانم کی کجا و چطور، دلم میخواهد موسیقی را ادامه دهم نمیدانم کی و چطور، دلم میخواهد دو زبان جدید دیگر را یاد بگیرم نمیدانم کی و چطور، دلم میخواهد برنامه ورزشی منظم داشته باشم، دلم میخواهد درسم را در مقطع دکتری و بعدش بخوانم نمیدانم کی و چطور (قابل ذکره که دو یا سه بار قبول شده ام اما هر بار به دلیلی نشد، یکبار خودم شرایط سختی داشتم، و دو بار در مصاحبه، خودی ها را قبول کردند). دلم میخواهد....

اما جبر است دیگر، اگر فلان کار را نکنی دنیا به هم میریزد، اگر به فلانی سر نزنی، سرطان روح میگیرد، اگر سر کار با تمرکز و جدیت کار کنی زیر آب خودت را میزنی. اگر ...اما.....اگر.....هزار تا از این اما و اگر ها هست که قابل نوشتن نیست...اما هست....

دلم باران میخواهد و پنجره ای که رو به باران باز شود. دلم یک خیابان باران خورده با درختان بلند می خواهد. ساده بگم...دلم بوی باران میخواهد، صدای وزش باد از میان برگهای درخت میخواهد، دلم آرامش میخواهد.

میدانم....میدانم همه ی اینها شدنیست. با همه ی جبری که وجود دارد. گفتم که...شاید مشکل خودم باشم و طرز نگاهم...شاید باید قوی تر باشم....شاید ما بینهایت باشیم....شاید این مرزها و حد ها را خودمان برای خودمان گذاشته ایم...شاید باید هر روز اندکی فرا تر رویم، شاید باید بیاموزم و از آموزه ها در عمل استفاده کنم...شاید باید هر روز فقط اندکی، اندکی تمرکز کنم.

شاید باید چرخ بر هم زنم....مثل اون شعر که میگفت: "چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد"

یا این شعر مهدی اخوان ثالث

گفتم به روح خفته ی آن مرد بی خبر

تا کی تو خفته ای؟بنگر آفتاب زد

برخیز و مرد باش ولیکن حذر،حذر

زنهار، بی گدار نباید به آب زد

همدرد من،عزیز من،ای مرد بینوا

آخر تو نیز زنده ای،این خواب جهل چیست

مرد نبرد باش که در این کهن سرا

کاری محال در بر مرد نبرد نیست

زنهار،خواب غفلت و بیچارگی بس است

هنگام کوشش است اگر چشم وا کنی

تا کی به انتظار قیامت توان نشست

برخیز تا هزار قیامت به پا کنی

حس خوب

خیلی حس خوبیه وقتی از یک جای معتبر تماس میگیرند و ازت میخوان باهاشون همکاری کنی. مخصوصا اگه اون جا جایی باشه که با افراد دارای سطح بالای علمی و فنی سر و کار داشته باشی و کارهای متفاوت و غیر تکراری انجام بدی. میدونم اینجا با رفتن من موافقت نمیکنن و اگه بخوان میتونن کاری کنن که اونجا هم نتونم برم. اما همین که چنین پیشنهادی به آدم میشه خودش خیلی خوبه...خیلی حس خوبی به آدم میده.
 نمیدونم چی میشه...از یک طرف میتونه خیلی خوب باشه...و از طرفی خیلی بد...

بگذریم.

این روزهایم به تندی باد در حال گذشتن هستند و حجم کارها بقدریست که کلا برخی را کنار گذاشته و اصلا فکرشان را هم نمیکنم. فقط گاهی عذاب وجدانشان را تحمل میکنم. قبول ندارم که نمیشود این همه کار را با هم انجام داد...میشود....باید بشود.....فقط کافیست روزگار کمی مهربانتر باشد.

 

بی ربط نوشت: گاهی وقت ها دلم برای خودم تنگ می شود...

پروفسور مریم میرزاخانی

پروفسور مریم میرزاخانی....یادش بخیر...سال 1376 من ترم اول دانشگاه رو تموم کرده بودم و تازه ترم دوم شروع شده بود. اسفند ماه...هوا بسیار عالی...یک کنفرانس بزرگ و مسابقه دانشجویی که از همه دانشگاهها حضور داشتند. من چون ترم دوم بودم قاعدتا نمیتوانستم در تیم باشم (دو سال بعدش شدم البته) و فقط یک پوستر ارایه کرده بودم. بعد از مسابقه، اعلام شد که خانم مریم میرزاخانی رتبه اول را کسب کرده اند. یک مانتوی تیره و مقنعه ای تیره تر پوشیده بودند. در سالن مطالعات کتابخانه نمایشگاهی به مناسبت کنفرانس برگزار شده بود. ایستاده بود و به تبریک سایرین پاسخ میگفت. جلو رفتم و کسب مقام اول رو بهش تبریک گفتم. لبخندی از شادی زد و سرش رو به نشانه احترام پایین آورد و تشکر کرد. به او گفتم سال آینده من هم در تیم خواهم بود. گفت ما که در این کنفرانس بهمون خیلی خوش گذشت، باعث خوشحالیه که سال آینده شما هم حضور داشته باشید.

الان به خودم میبالم که افتخار داشته ام ایشان را از نزدیک ببینم. ایشان جوایز و مدالهای بسیاری در رده های گوناگون دریافت کرده اند. از مدالهای طلای المپیادهای دانش آموزی و دانشجویی کشور و جهان گرفته تا انتخاب ایشان به عنوان یکی از ده استعداد برتر و اخیرا معتبرترین جایزه ریاضی جهان. از صمیم قلب برایش خوشحالم و تبریک میگم. هم به خودش، هم به همسرش (یک محقق شرکت IBM) و دختر کوچولوشون آناهیتا.

پی نوشت: از آقا یا خانم ::) بابت تصحیح و یادآوری غلط های املایی متن فوق تشکر میکنم. البته از آنجا که این کلمات در دفعات مختلف و مکانهای گوناگونی نوشته شده و تنها در یکجا با غلط تایپ شده، و تفکری که نمودیم در باب چرایی این اتفاق، بدین نتیجه رسیدیم که بخش عمده آن، تایپ سریع و ناآگاهانه (و درج مستقیم مطالب بصورت آنلاین)، و عدم اهمیت ندادن به کلمات(این بده البته) بوده است.

پی نوشت بعدی: آقای یا خانم ::) از تذکر دادن ناراحت نمیشم اتفاقا، لطفا اگر باز چنین مواردی دیدید تذکر دهید. ممنون.

پی نوشت بعد تر: در مسابقه دانشجویی که در بالا ذکر کردم، 9 نفر اول، به تمام پرسشها پاسخ درست داده بودند، دو نفر از آنها به جناب آقای پروفسور کرمزاده که مسوول علمی مسابقه بود اعتراض کردند که چرا آنها امتیاز کامل و یا بالاتری نگرفته اند، پروفسور کرمزاده در جواب گفتند اگر اینها را در پاسخ به سوالات امتحانی پایان ترم مینوشتید قطعا نمره بیست میگرفتید. اما خانم میرزاخانی اینقدر قسنگ و زیبا به پرسشها پاسخ داده اند که امتیاز کامل حق ایشان است.

خیال

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را