روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را

اهل صیقل

اهل صیقل رسته اند از بو و رنگ

هر دمی بینند خوبی بی درنگ

نقش و قشر و علم را بگذاشتند

رایت علم الیقین افراشتند

رفت فکر و روشنایی یافتند

نحر و بحر آشنایی یافتند

مرگ کین جمله ازو در وحشتند

می کنند این قوم بر وی ریشخند


گاهی دلت آنقدر تنگ میشود، که فراموش میکنی نفس کشیدنت را....نفس که از گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک، چو دیوار ایستد در پیش چشمانت....نفس کاین است،  پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نزدیک....

عجیب به یاد شعر زمستان افتادم....سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت...سرها در گریبان است...وگر دست محبت سوی کس یازی، به اکراه آورد دست از بغل بیرون، که سرما سخت سوزان است....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد