بچه بودم، حدودا 6 سالم بود. به دلیل جدایی پدر و مادر، زمانیکه پدر سر کار بود، توی خونه تنها بودم.یک روز صبح، حدودا ساعت 10 یا 11 بود، به شدت نیاز به رفتن به دستشویی داشتم (گلاب به روتون). هرکاری میکردم کمربندم باز نمی شد. زنگ زدم اداره، پدرم نبود. زنگ زدم به یکی از دوستان پدرم، بهش گفتم. بنده خدا با موتور اومد خونه، کمربند منو باز کرد.
تا سالها بعد از اون روز، هر بار که منو میدیدبا تهدید و شوخی میگفت، خاطره کمربندو تعریف بکنم؟؟؟
امروز صبح نمیدونم چرا یاد این خاطره افتادم. یک لحظه موندم که باید با یاد این خاطره خوشحال باشم یا ناراحت...
گذشته ها گذشته دیگه....بیخیال...
آقای دوست پدر! آن خاطره را اینجا برای همه گفتم. دیگر تهدیدها اثری ندارد :)))
جدی چرا تو خونه کمربند میبستی؟
خب اون موقع لباسهام خارجکی بود، هر روز که کمربند نمیبستم، اون روز لباسم کمربند داشت...
آخه پسر 6 ساله مگه کمربند مینده
انقدر خوشم میاد از خاطراتی که از دوران بچگی میان تو ذهن آدم میچرخن
من چه تلخ چه شیرین بهشون میخندم
به قول شما گذشته ها گذشته
خب من از بچگی خوش تیپ بودم...