روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را

از ره غفلت به گدایی رسی

آقا یک بیت  شعر یادم افتاد، گفتم  بگردم کاملشو براتون بنویسم: (از رهی معیری)


چشم فروبسته اگر وا کنی

درتو بود هر چه تمنا کنی

عافیت از غیر نصیب تو نیست

غیر تو ای خسته طبیب تونیست

از تو بود راحت بیمار تو

نیست به غیر از تو پرستار تو

همدم خود شو که حبیب خودی

چاره خود کن که طبیب خودی

غیر که غافل ز دل زار تست

بی خبر از مصلحت کار تست

بر حذر از مصلحت اندیش باش

مصلحت اندیش دل خویش باش

چشم بصیرت نگشایی چرا؟

بی خبر از خویش چرایی چرا؟

صید که درمانده ز هر سو شده است

غفلت او دام ره او شده است

تا ره غفلت سپرد پای تو

دام بود جای تو ای وای تو

خواجه مقبل که ز خود غافلی

خواجه نه ای بنده نا مقبلی

از ره غفلت به گدایی رسی

ور به خود آیی به خدایی رسی

پیر تهی کیسه بی خانه ای

داشت مکان در دل ویرانه ای

روز به دریوزگی از بخت شوم

شام به ویرانه درون همچو بوم

گنج زری بود در آن خاکدان

چون پری از دیده مردم نهان

پای گدا بر سر آن گنج بود

لیک ز غفلت به غم ورنج بود

گنج صفت خانه به ویرانه داشت

غافل از آن گنج که در خانه داشت

عاقبت از فاقه و اندوه و رنج

مرد گدا مرد و نهان ماند گنج

ای شده نالان ز غمو رنج خویش

چند نداری خبر از گنج خویش؟

گنج تو باشد دل آگاه تو

گوهر تو اشک سحرگاه تو

مایه امید مدان غیر را

کعبه حاجات مخوان دیر را

غیر ز دلخواه تو آگاه نیست

ز آنکه دلی را بدلی راه نیست

خواهش مرهم ز دل ریش کن

هر چه طلب می کنی از خویش کن

فروغ

اگه فروغ تصادف نمیکرد....تا الان زنده بود؟ یعنی کلی فرصت داشت تا بنویسه و بنویسه...؟

یعنی ما این شانسو داشتیم که در عهد ایشان و همزمان با او زندگی کنیم؟

چرا اینقدر امروز یاد فروغ میفتم؟؟؟

دلم برای باغچه می سوزد

....

من مثل دانش آموزی

که درس هندسه اش را

دیوانه وار دوست دارد

تنها هستم....

فروغ فرخزاد

پاییز

بهار من اندک بود،

چه باک...

پاییزم طولانی تر است!

(م.کیمیایی)


عقیده یا حقیقت؟ مساله این است

برتراند راسل:

عقیده می تواند عقیده ی من باشد

اما حقیقت نمی تواند حقیقت من باشد

حقیقت متعلق به هیچ کس نیست

برای همین همیشه بر سر عقیده می جنگند نه حقیقت....!

استاد، نمره بده وگرنه...

دیروز اولین کلاس این ترمم برگزار شد. بماند که از همون ابتدا کلی قرارمدار با دانشجوها گذاشتم و میدونم خیلیاشون همون دیروز همشو فراموش کردند، در تایم استراحت بین دوتا کلاس یکی از دانشجوها که سن و سالش بیشتر از بقیه بود اومد پیشم و گفت که من رییس اداره فلان (یکی از شهرهای استان تهران) هستم و قبضهای ...را ما صادر میکنیم و پس تا آخر ترم با هم خیلی کار داریم.

یعنی این همه سخن رانی کردم که درسشونو با توجه به سنگین بودنش خوب بخونند و با کلاس پیش بروند و هر جلسه کوییز و هر کوییز هم بخشی از نمره میانترمه و اینا، پرپر شد. یعنی این آقا از الان رفته توی فاز گروکشی که تو به من نمره بده وگرنه چنان قبضی برات صادر کنم که حالت جا بیاد، یا تو به من نمره بده، قبضو اصلا پرداخت نکن. (بجز این موضوع چیز دیگه ای نمیتونم از حرفش برداشت کنم)

دلم خیلی می سوزد. کاش می دانستند که این عمرشان است که از دست میدهند و با هیچ قیمتی نمیتوانند برش گردانند. که در ازای این عمر گرانقیمت، چه به دست می آورند...دلم میسوزد وقتی می بینم به هزار امید و آرزو و فکر و خیال رسیدن به بهترین جاها به دانشگاه میان و به همه چیز فکر میکنند و همه کار می کنند بجز درس خواندن، بجز یادگرفتن چیزی که بخاطرش آمده اند....کاش میدانستند که روزگار همیشه با آنها مهربان نخواهند ماند، کاش میدانستند که همیشه 20 ساله یا 23 ساله یا 25 ساله نخواهند ماند، سالها که بگذرد، زندگی تازیانه های خودش را بر تنشان می نوازد و آنگاه فقط حسرت برایشان می ماند...کاش بدانند و بخواهند که بدانند. کاش...


شنا

شنا در آب سرد لذتی دارد که نگو و نپرس. دیروز بسی از این بابت لذت بردیم. اما بعدش بدن دردی دارد که باز هم نگو و نپرس. امروز از این بابت در حال لذت بردنیم.


گاو

شاگرد: آقا! آدمها چطوری گاو میشوند؟

معلم: به مرور.


خط کش ی

امروز به طرز عجیبی به یاد خط کشی های صفحه های سفید دفتر مشق هایم می افتادم...

خط کش را میگذاشتم لبه ی کاغذ، و با خودکار قرمز دو خط با فاصه‌ی اندک از بالا تا پایین صفحه می کشیدم...


این خاک

این خاک

خاکی که به بلندای تاریخ است

هرچند که از هر سوی آن دردی پیداست

این خاک

ریشه های مرا در بر گرفته است

ریشه های مرا سخت در بر گرفته است


یک تو، یک من و این همه تنهایی؟

روی تاول دلم را خنج می کشد

بسان دی که آذر را

کدام بذر پاشیده شده در حنجره ام

زاد روز عقیم شدن بود؟

خسته ام،

راه بسته است و سنگ ریزه ها، رو به رو

من اما می روم

تو مپرس من میروم

کجایش را دل می داند و تاول

چشم میداند و اشک

یک تو، یک من و این همه تنهایی؟!

این همه هجوم وحشی نبودن را

کدامین بدفرجام به لفافه آورده است؟

کدام دست؟ کدام جاده؟

بگذار الکی خندیدنم را نقاشی کنم

بگذار عابری که رد می شود بگوید سلام

و من نگاه کنم و فارسی بگویم درود

بگذار نی نی شهریور به چشمان مهر بریزد

بگذار من بی درنگ بی پروا بی تو بی خودم

تنها بگریم...

شعر از دوست نازنینم، خانم الیوشا خواجوی

همسفر عشق

گر همسفر عشق شدی

مرد سفر باش

کار خاص

هر چی فکر میکنم می بینم در این زندگی کار خاصی انجام نداده ام. و همین یک جور عذاب الهی برایم ایجاد کرده است. هی یکی توی سرم میگه" هووووی، تو چرا هیچ کاری نمیکنی؟" من هی بهش میگم هوووووی دیگه چیه؟ مودب باش!

حالا نه اینکه هیچ کاری هم انجام ندم ها.... اما انجام کارهام شده برای پول. خب زندگی خرج داره دیگه...اما دوست دارم کاری برای خودم انجام بدم. نه برای پول. همش بهانه میگیرم که از صبح تا شب گرفتار کار هستم و زندگی و چند روز دیگه دانشگاه هم اضافه می شه و ... راستش از این همه بهونه گیری کلافه شدم. بابا پاشو برو دنبال کاری که دوست داری. این وقت ندارم و اینا همش بهونه است. اه.

خب حالا چه کاری دوست دارم؟ هوممممم ....... آآآآآآآآ......از بس خودمو درگیر کردم یادم نمیاد چه کاری دوست دارم. آقا یکی بیاد به من بگه من چکاری دوست دارم

یک خانواده در فامیل داریم که خیلی باحالن، آقاهه و بچه شون معمولا سر سفره که میشینن، نمیدونن چی دوست دارن، ولی خانومه میدونه. جالبه که وقتی چند نوع غذا هست، هر دو از خانوم خونه میپرسند که به نظر تو من کدومشونو دوست دارم؟ خانوم خونه هم بهشون میگه که مثلا شما از این یکی و شما از اون غذا میل کنید!!!! به چشم خودم نمیدیدم باور نمی کردم.

بعد، یه روز بچشون اومد خونه ی ما، ازش پرسیدیم چی دوست داری بخوری؟ گفت نمی دونم، مامانم می‌دونه!


هوای حیاط

میدانم حیاط آنجا پر از هوای تازه ی  باز نیامدن است...

قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیفتد. اما آدمی است دیگر. همیشه منتظر می ماند

ننوشتن بس

خیلی وقته ننوشته ام. روزهایم مثل خیلی های دیگه شلوغ و پر مشغله بود. وقتی از نوشتن به هر دلیلی فاصله بگیری، نوشتن هم از تو فاصله می گیرد.

احساس میکنم زندانی افکاری تکراری و ثابت شده ام. حصاری که خودم ناآگاهانه برای خودم ساخته ام. شاید هم یک دلیلش شرایط دست و پا گیر مملکت باشد. زمانهای آزادم به صفر رسیده و تقریبا وجود ندارد. و این خیلی بد است. باید زمانی را برای خودم باز کنم. باید انرژی بیشتری را در آن زمان برای خودم صرف کنم. نباید خودم را فراموش کنم. در این چند وقت، بنا به خواهش و نیاز یکی از دوستان، کار جدیدی را شروع کرده ام که هرچند موقتی است اما جسورانه و هیجانانگیز است. آشنا شدن با یک صنعت و کسب و کار جدید همیشه تجربه جالبی است. مخصوصا اگر با همه ی کارهایی که تا بحال انجام داده ای متفاوت باشد.بگذریم

اینجا را برای این ایجاد کردم که حرفهای دلم را ثبت کنم. برایم مهم نبود کسی بخواند یا نه. اما هر بار که می نویسم، انگار که نه حرفهای دلم، که برای تعداد اندک خواننده هایم می نویسم که می آیند و می خوانند و زمانشان را اینجا برای من صرف می کنند. کمی با خودم فکر کردم و دیدم که این کار حرمت دارد. باید حرمت همین اندک خواننده هایم را حفظ کنم. بایدبدانند که اینجا همواره مورد احترام هستند و خواهند بود.

زمین تهی است ز رندان

همین تویی تنها

که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی

بخوان بنام گل سرخ و عاشقانه بخوان

حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی

سی یو سون

آدمهای ساده و خیلی مهربان

آدمهای ساده و خیلی مهربان

خطرناکند

کلاه که سرشان بگذاری

خدا کلکتان را می کند

دل به امید صدایی که مگر در تو رسد

ناله ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد

بیخود و مجنون دل من

نور تو بودی

کی منو از تو جدا کرد.....

یه روزی میشه که این فقط خودتی که به خودت دلداری میدی

باور کن نامت را سی باره نوشتم و پاک کردم

دیگر بهانه ای ندارم که از تو به خودم بنویسم و از خودم به تو....

به بهانه کوچک یک امشب دوباره برایت می نویسم.

سلام.


فهم + ن - فهم + بد

درجه ای وحشت ناک تر و هولناک تر از "نفهمی" وجود دارد و آن "بدفهمی" است! تمامی سو تفاهمات از بدفهمی ناشی می شود و دلیل بد فهمی، درست و دقیق گوش نکردن به حرفهای طرف مقابل است.

مطلب فوق یکی از مطالب آموزشی فنون مذاکره است. به نظر من، در بسیاری از مواقع، دلیل بدفهمی درست گوش نکردن نیست. نفهمی است.

نقض حقوق بشر

از این پس قطع دسترسی به اینترنت نقض حقوق بشر تلقی میشود.

خاموش

کوه ها خاموش

دره ها دلتنگ

راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ...

بی وفایی، بی وقایی، دلِ ممممممَن از عارضه داغون شده (در حال نشان دادن دل)

نع. نشد.دنیای دیجیتال هم نشد رفیق. نه کسی میپرسه :هستی؟ نه میپرسه :زنده ای؟ مرده ای؟ چرا آپ نمیکنی؟ چرا فقط پستهای دوخطی میذاری.....

از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان : این شکم ما باد کرده بود شبیه به یک نیمکره. یا بیضیگون. کلی بالا و پایین و دارو دوا ومخصص شقیقه و متخصص ..ن، و نفس تنگی و   نمونه برداری و آزمایشگاه پاتالوژی و اندازه نبودن هیچکدام از شلوارهایم، فهمیدیم که این قضیه، نه عفونت بوده، نه باکتری بوده، نه ویروس بوده...بلکه عوارض یکی از داروهایی که گاهی برای گردن درد میخورم بوده....خو لامصبا اینو چرا نمیگین؟ چرا عوضش نمیکنین؟ بعد از مدتها رنج و عذاب (بیشترش بخاطر اندازه نبودن شلوارهایم بود) کم کم رو به بهبودی طی طریق نمودندی. البته...بیهوده می نویسم. اما می نویسم تا یادم بماند تنبان اگه کمی کشاد بُوَد، اشکالی ندارد، روز تنگ پوشش مناسبی برای ورود به انظار عمومی می شوندی.

فلذا، ای کسانی که ایمان آورده اید، دل به وبلاگ نبندیددندی که او را وفا نباشد.

به قول بدرالدین هلالی استر آبادی، ترک یار کردی و من همچنان یارم تورا، دشمن جانی و از جان دوست میدارم تورا، گر به صد خارِ جفا آزرده سازی خاطرم، خاطر نازک به برگِ گُل نیازارم تورا...الی انتها.

بله. اینگونه بود که اینگونه گشتیم ما.

هیچ کس با هیچ کس سخن نمی گوید

                         که خاموشی به هزار زبان در سخن است...

هرگز یادگیری را متوقف نکن زیرا زندگی هرگز درس دادن را متوقف نمی کند

تو ماهی آزادی و هم صحبت دریا

من تاب و تب رود به دریا نرسیده...

تا زمانی که نسلی از زنهای آزاده به وجود نیایند، هرگز نسلی از مردان بزرگ نخواهیم دید

(رابرت گرین اینگرسول)

(نویسنده آمریکایی)

باران بهاری

مثل باران بهاری

که نمی گوید کی

بی خبر در بزن

و سرزده از راه برس...

تا زمانی که یک تمدن بزرگ خود را از درون نابود نکرده باشد، از بیرون تسخیر نمی شود

ویل دورانت

به قول شاعر:

این دود سیه فام که از بام وطن خواست...از ماست که بر ماست

بیخیالِ عنوان

آقا درس دادن یک درس جدید خیلی سخته....اونم وقتی 69 تا دانشجو سر کلاست باشه از رشته های مختلف....حالا اگه یک درس بشه دو درس...دیگه واویلا....برای من که تدریس کار اولم نیست....

ای مدیر گروه....چی بهت بگم من که هرچی میکشم از توست...

جریان های ذهنی

خیلی وقتها سعی میکنم به چیزی فکر نکنم، اینقدر جریانهای ذهنیم زیاده که هر روز مدت زیادی صرف پردازششون میشه. این باعث میشه از اقدام های عملی باز بمونم. باید سعی کنم به چیزی فکر نکنم....بیشتر عمل کنم و منشا اون افکار را از بین ببرم...باید جریانهای ذهنی را کنترل کنم...اما وقتی سعی می کنم به چیزی فکر نکنم، دقیقا دارم به همه چیز فکر می کنم....


temp

میشه به من بگید وقتی خیلی دلتون میگیره، از اونا که از ته دل میگیره منظورمه، چکار میکنید؟

مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد...

به رسم آیین نیک ایرانیمان، نوروزتون شاد و فرخنده باد.

شعور نگفتن

بطور کلی صلاح در این است که آدمی شعور خویش را با نگفتن نشان دهد نه با گفتن. زیرا سکوت از هوشمندی انسان است و گفتن از خود پسندی. (آرتور شوپنهاور)

نوبت بهار

بنام او

نوبتی هم که باشد، نوبت اسفند و شکوفه و بوی بهار است. ماه داشتن حس های عجیبی که فقط این روزها به سراغ آدم می آید. حس هایی خوب، گرم، شاد و از سوی دیگر حس هایی غریب و غمناک و سوزناک. ممکنه هر کسی در هر زمانی از این حس ها داشته باشه، اما منظور من از اون حسهاییست که فقط در اسفند ماه به سراغ آدم میاد، فقط شب عید، در روزهایی که در می یابی که یک سال گذشت و یک سال انواع امید ها رو در دل نگاه داشتی به این امید که نهایتا به نتیجه مطلوب برسی، یا یک سال تحمل کردی و تمام باری که بر دوش داشتی رو به تنهایی به اینجا، آخر امسال) رساندی. بطور پیش فرض، انتظار داریم حالا که یک سال را گذراندیم، نتیجه اش را ببینیم، انتظار پاداش و حقوق بشتر و عیدی داریم، انتظار انواع هدیه ها داریم، انتظار دیدار دوستان و بستگان را داریم ، انتظار آشتی و بخشش داریم، انتظار محبت دیدن داریم...همه اینها فقط پیش فرض است. اما اگه بعضی از آنها اتفاق نیفتد، چقدر توی پر آدم میخورد...نه؟

توی این روزهاست که آدم ها جاهای خالی زندگیشونو بیشتر احساس می کنند، با تمام شادی و شوقی که دارند ممکنه آب و هوای دلشون بیشتر از روزهای دیگه ابری و بارونی بشه.

تو این روزها مهربانی ها رنگ و بوی خاصی به خودش میگیره، به نظر می رسه که آدمها کمی خندان تر از بقیه روزها هستند....و من هر بار آرزو میکنم که کاش هر روز و هر فصل، آدمها بیشتر از روز و فصل قبل مهربان باشند و زندگی خودشان و اطرافیانشان رو رنگارنگ کنند....کاش بعضی حس های خوب همیشه ادامه داشته باشه.


و اینک من....در میان این همه هیاهو...به تنهایی با صدایی که بیش از پیش به گوش نمیرسد، فریاد میزنم نامت را، و در دل، آب و جارو میکنم خانه ات را، خانه ای که همیشه از عطر حضورت، خوش بوست.

برویید و بارور باشید و برای خودتان و انسانها و این دنیا، نشانی نیک و زیبا بر جای بگذارید. و مهربانی و لبخند را فراموش نکنید.

یا حق.


بی ربط نوشت: لحظه های بسیار به صفحه خالی و سفید مانیتور که تنها نوشته اش "این وبلاگ توسط نویسنده آن رمزگذاری شده است..." بود خیره شدم، و مانند یک مرد در دلم قدم زدم. هرجا هستی، شاد و خوشحال باشی. همین.

روزی می رسد که

روزی حسرت ِ روزهایی را می خوریم که در اندیشه ی خوب بودن بودیم و خوب نبودیم

در فکر ِ مهربانی کردن بودیم و مهربان نبودیم

حسرت ِ روزهایی که دنبال ِ راه های خوبی و مهربانی بودیم،

غافل از اینکه مهربانی و خوبی ساده تر از اندیشه های ما بودند،

و در دسترس تر از راه هایی که در فکر، قصد ِ پیمودن ِ آن ها را داشتیم!

روزی که خواهیم فهمید راه های خوبی منحصر به فرد نیستند

روزی که می فهمیم برای خوب بودن و مهربانی نیازی به پاس کردن ِ کتاب های سختگو نداریم

نیازی به پیمودن ِ مدارج ِ عالی ِ دانشگاهی نداریم

روزی که دست ِ کمال گرایی های تئوریک  و ایده آل گرایی های ما رو می شوند و ما می مانیم و انبوه ِ عظیمی از تئوری های مهربانی، محبّت ورزیدن و انسان بودن و کاغذ هایی که سهم ِ موش ها خواهند شد!

چه حماقت ِ بزرگی می کنند آدم ها وقتی دست به مقایسه های نابجای خود با دیگران می زنند و کسانی که ما را عمیقن دوست نمی دارند ما را بی جا با دیگران مقایسه می کنند. سخت است کسی "ما"یی را بخواهد که ما نیستیم. این فرق دارد با اینکه کسی دوست داشته باشد ما انسان ِ بهتری باشیم، راه ِ زیباتری را به ما نشان بدهد و بخواهد دوستانه و دوستدارانه ما را همراهی کند. این بد نیست، که خوب است. بد این است که آدم برای خود و به نفع ِ خود، برای دل ِ خود و به اسم ِ خوبخواهی برای دیگران، حقیقت را تغییر دهد؛ به جای همراهی ِ دیگران در رفتن به سمت ِ حقیقت، آن ها را به سمت ِ تعریف ِ خودخواهانه ای از حقیقت برد، به سمت ِ بایدی که دوست دارد.


از وبلاگ گنجشک ماهی عزیز

دلم عجیب برای نوشته هایش تنگ شده...

اینجا در دنیای من

اینجا در دنیای من، گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند. دیگر گوسفند نمی درند، به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند...

ح.پناهی


گاهی اوقات مجبوریم بپذیریم که برخی آدمها فقط می توانند در قلبمان بمانند نه در زندگیمان...

امروز کاری کن

چیه؟ به ما نمیاد بریم توی برفها و برف بازی کنیم بعدش بخوریم زمین؟ یا بهمون نمیاد جلسه اول کلاس دانشگاهو تعطیل کنیم و در عوض راه بیفتیم بریم توی کتابفروشی های میدون انقلاب و بیخودی هی چرخ بزنیم و یک مکعب روبیک بخریم و هی یذره تغییرش بدیمو از ترس اینکه دیگه نتونیم درستش کنیم فورا به حالت اول برش گردونیم؟ نمیاد؟

میاد برادر من، میاد خواهر من....

نه که فکر کنید خوشی زده زیر دلمون ها...نه....ما زدیم زیر دل خوشی.  خوشی بیچاره ظاهرا هیچ جا جایی نداره...

مدت زیادیست که هیچ کس حالش خوب نیست. اگر هم هست خیلی زود گذره، یا اغلب حفظ ظاهره.... انگار این ناخوشی و غم، اپیدمی شده....هر وبلاگی که میخونم، پای درد دل هر کی که میشینم، بوی اندوه به وضوح به مشامم میخوره. هرچند در این میون شادی هایی هم وجود داره...

انگار همه آغاز به مردن کرده اند...انگار همه مرگ خویش را انتظار می کشند...انگار هیچ چیز قرار نیست تغییر کند....

همه مشکل دارند، یکی با شغلش، یکی با رشته اش، یکی با دوستانش، یکی با شرایط خانوادگیش، یکی با همسرش، یکی با رییسش، یکی با فرزندش، معمولا همه ترکیبی از اینها را در یک پکیج برای خود دارند. هر کسی توی زندگیش ممکنه تجربیات تلخی داشته باشه...همه بروند و بمیرند؟ نه.

دیگه اینکه بشینی و فکر کنی و برای یکی یا دوتا از دوستات یا فامیلهات غصه بخوری و چاره جویی کنی فایده نداره. باید فکر اساسی تری کرد، باید تصمیم استراتژیک گرفت. اما چه فکری؟ چه تصمیمی؟ چه کاری از دست من بر میاد برای سایرین؟ چطور میتونم به بقیه کمک کنم؟ شاید بهتر باشه از خودم شروع کنم....

ای خودم: آینده وجود نداره.فهمیدی؟ آینده ای نیست. اشتباه به تو فهمانده اند که در آینده همه چیز درست می شود، تو بشین و منتظر باش.پس چه باید کرد؟ خب آینده وجود نداره، ساختنیه. اینو سعی کن بفهمی. آینده ساختنیه و برای ساختنش به اکنون نیاز داری. باید الان کاری بکنی. باید دگرگون بشی باید متحول بشی باید دست از سکون و انتظار برداری باید کار کنی باید انرژی مصرف کنی برای ساختن نه فرسوده شدن باید خسته بشی حرص بخوری زمین بخوری و دوباره بلند بشی باید یاد بگیری و یاد بگیری باید قابلیتهاتو افزایش بدی باید یاد بگیری چطور کار کنی چطور استراحت کنی چطور تفریح کنی...بهبود گذشته شاید کمک چندانی بهت نکنه، گاهی باید ولش کنی؛ از نو شروع کنی، روشهاتو تغییر بدی، طرز فکرتو متحول کنی...روی دیوارهای گلی و پوسیده نمیشه ساختمان بزرگ و محکمی ساخت....گاهی باید اول دیوارهای پوسیده موجود رو خراب کنی، بعد از ابتدا بسازی...

...

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر هنگامی که با شغلت شاد نیستی آن را تغییر ندهی

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویاها نروی

اگر به خودت اجازه ندهی

که حداقل یک بار در تمام زندگی ات

ورای مصلحت اندیشی بروی

امروز زندگی را آغاز کن

امروز مخاطره کن

امروز کاری کن...

(پابلو نرودا)




n-Dimention or (n+1)-Dimention,? That's a question

وقتی به هر دلیلی چند صباحی از نوشتن باز می مانم،  نوشتن دوباره و چند باره اندکی دشوار می شود.

روزهای گذشته  درگیر ممیزیها و گزارش دادن ها بودم و مجالی برای اندیشیدن آزاد نداشتم، چند وقتیست که تمام شده اما چند روز دیگر، مجددا ممیزی سیستم های دیگری شروع می شود و کارهای مربوط به انتهای سال نیز آغاز، بدین سبب درگیری های مازاد دوباره همراهم خواهند شد. اما باکی نیست، به قول پدر بزرگم، تا باشه از این جور درگیریها باشه.

اما با این حال،  یکی از گره های ذهنی  من این است که راه و رسم اندیشیدن را پاک از خاطر ببرم.

دیشب باران قشنگی میبارید و هوای اینجا را بسیار لطیف کرده بود. من هم از سر کار که برگشتم، فورا لباسهای ورزشی ام را پوشیدم، هدفون به گوش مشغول دویدن شدم.خیلی حس خوبی بود، وقتی قطرات بارن را روی گونه هات حس میکنی، گویی  سرانگشتان پر مهریست که تو را نوازش می کنند. در این بین گوشیم هم هی میخوند:

When I need you,  just close my eyes and I'm with you...

به این فکر میکردم که واقعا اگه به کسی نیاز داشته باشیم، چشممونو ببندیم و مجسمش کنیم، همه چیز حله؟ نیاز به بودن اون شخص از بین میره؟ خب طبیعتا خیر، چون اون فقط یک فکر و یک تجسمه، اما اگه خاطرات مشترک باشه چی؟ اونها که روزی واقعی بوده اند...پاسخ بازم خیر است. خلاصه در میان همین افکار غوطه میخوردم و میدویدم که به ناگاه فکری به ذهنم رسید. اگر ما هم از جنس همون افکار و تجسم و خاطرات بشیم چی؟ به این معنی که من از جنس فکر بشم، اون شخص هم از جنس فکر بشه، و افکارمون همدیگر را ببینند....آخه فکر مستقل از زمان و مکانه، در همین بین، پرسش دیگری در ذهنم شکل گرفت. انسان چند بعدی است؟ ما چند بعدی هستیم؟ طبیعتا جسم فیزیکی ما در فضای سه بعدی محدود شده، اما شخصیت، افکار و روحمان چطور؟ با خود گفتم، بعید میدانم ذهن انسان محدود به سه بعد باشد، لاقل نشانه هایی وجود دارد که اینگونه نیست. همین که محدود به مکان و زمان نیست، پس در امتداد چه بعدی حرکت میکند که میتواند در زمان به گذشته برود و در مکان به خیلی جاها؟ اگر توانایی رفتن به یک بعد بالاتر را داشتیم، چقدر توانمند تر می شدیم...چقدر بینا تر و دانا تر می شدیم. دقیقا مانند  اون مثال عقرب و مگس بر روی یک صفحه کاغذ، اگر دور تا دور صفحه را آتش بزنی، عقرب، هرچقدر توانمند و دارای زهری کشنده باشد، توان نجات خویش را ندارد، محکوم به سوختن است اما مگس، به راحتی، بدون زحمت و با چند بار بال زدن، با استفاده از بعد سوم، خود را از مهلکه می رهاند. حتما شنیده اید که میگویند فلانی آدم تک بعدی است....خب، واضح است که یعنی چه.

نتیجه: تعداد بُعدهایتان را بالا ببرید. روزی شما را از مصیبتی نجات خواهد داد و این توانمندی شماست.


پی نوشت: از قدیم به مساله بُعد علاقه داشتم. بُعد فضاهای برداری، بُعد فیزیکی و بَعدها، تعداد درجه آزادی حرکت رباطها و تجهیزات....

دوباره نوشت: یک حسی درونی بهم میگه ما دست کم پنج بُعدی هستیم. زمان (بُعد چهارم) و یک بُعد ناشناخته بعنوان بُعد  پنجم که میتونه آگاهی باشه، شعور کیهانی باشه، نوعی حرکت فیزیکی در فضا برای جاهایی که فیزیک کلاسیک صدق نمیکنه باشه....

پی نوشت بعدی: دوست عزیزم، برای شفای مریضتون عاشقانه دعا خواهم کرد. قوی باش. تو بزرگتر از همیشه هستی. تکیه گاهش هستی، باید قوی و شاد باشی، آرزو میکنم که هرچه زودتر خوب خوب شوند....




مهر بورز


وقتی کمتر سزاوارم به من مهر بورز، آخر آن زمان نیازمندترم

کششی مرموز وادارم میکند که چشم ببندم و تو را زیر پلک ها مجسم کنم و با همه ی قدرت صدایت بزنم. می شنوی؟

حس ناب دوستی

قبلا هم گفته ام، یکی از بهترین دوران زندگی من، دوران تحصیل در مقطع کارشناسی بوده. آنقدر خاطره خوب از آن دوران دارم که نمیدانم میشود آن همه خاطره خوب معادل آنها در این دوران ساخت یا نه، نمیدانم آن یکرنگیها و دوستیهای صادقانه، آن با هم بودن ها، آن آسودگی های فارغ از دردهای مسوولیتهای زندگی های امروزی، آن همدلی ها و آن هم صدایی ها با آن حجم و کیفیت، تکرار شدنیست یا خیر...

بنا به دلایلی بعد از اتمام دوره لیسانس، از خیلی ها دور شدم، شرایط زندگی به گونه ای بود که امکان ارتباط با دیگران به سختی مهیا می شد، سربازی و کار و اتفاقات بعدی باعث شد با تعداد اندکی از دوستان در ارتباط بمانم....

بگذریم

چند روز پیش، توسط یکی از همان اندک دوستان باقیمانده، به عضویت گروهی در تلگرام در آمدم که در آن بسیاری از همکلاسیها و هم دوره ای های آن دورانم حضور دارند، فکر کنید بعد از حدود پانزده سال، بهترین دوستان زندگیت را مجددا ببینی (هرچند بصورت مجازی) و همه در یک گروه با هم حضور داشته باشند....چقدر حرف برای گفتن داشتیم...چقدر حرف برای گفتن داریم....چقدر دلتنگ هم بودیم...چقدر دلتنگی انباشته شده داشتیم و دیگر عادت کرده بودیم به تحملش..

پیامهای عمومی و خصوصی رد و بدل شد، شماره های تماس، عکسهای مشترک قدیمی، مقایسه با تصاویر اکنون هر کس، برخی خیلی تغییر کرده بودند، برخی هیچ، بعضیها عکسهای فرزندانشون رو به اشتراک گذاشتند، انگار خودشان بودند که کوچک شده اند...چه لحظه های شیرینی....چقدر میان این همه هیاهو جای چنین چیزی خالی بود...

و اما امروز....

امروز مثل همیشه گوشی موبایلم به قصد چک کردن برداشتم، صفحه را که باز کردم، دیدم از بالا تا پایین، تصاویر و پیامهای محبت آمیز دوستانم هست، دوستانی که مدتها بیخبر بودم از آنها، و برای یک لحظه، همه چیز متوقف شد، فکری دور از پس ذهن، اون دورها خودی تکان داد، میگفت، به یاد داری روزهای تنهایت را؟ یادت می آید چه لحظه ها که این گوشی را بالا و پایین میکردی و دنبال کسی بودی که بتوان فقط کمی با او حرف زد و نمی یافتی؟ یادت می آید چقدر از غریب بودنت اندوهگین میشدی؟ تویی که با همه در ارتباط بودی...یادت می آید چه تنهایی سنگینی داشتی؟ یادت می آید چقدر از اینکه کسی نبود تا ببیند تو چگونه تو شدی، تو چگونه تاب آوردی، تو چگونه از پس آن همه بار...موفق شدی....

اکنون نگاه کن، همه در پیش چشمانت هستند....

چه حس  عجیبی...حسی آشنا، حسی دوست داشتنی...حسی که شاید هر کسی امکان تجربه اش را نداشته باشد....

و شما ای دوستانی که مدتها نبودید و نمیدانم اینجارا خواهید خواند یا نه.....بدانید....گاهی خدایم  از زبان شما با من سخن می گوید.....لطفا دیگر ....نروید.




در آستانه فصلی سرد

در آستانه فصلی سرد

در محفل عزای آیینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و این غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه می شود به آن کسی که می رود اینسان

صبور،

سنگین،

سرگردان،

فرمان ایست داد...

اولین باری که شعر های فروغ را خواندم، کلاس دوم راهنمایی بودم. خیلی از مفاهیم را نمی فهمیدم، اما سعی میکردم نوشته هایش را مجسم کنم و تصویر ذهنی از آنها برای درک بهترشون بسازم. خوب یادمه تصویری که از جمله در کوچه باد می آید، در ذهنم را (کوچه ای با سنگ فرشی با سنگهایی به اندازه آجر، دیوارهایی نچندان صاف، در هوایی تاریک و یک چراغی روشن بر یک ستون که فقط محدوده زیر خودش را روشن کرده بود، و برگی که در آغوش بادی سرد، در هوا چرخ میزد و سرگردان به این سو و آن سو میرفت). آن زمان نمیفهمیدم، فقط میدانستم اندوهی عجیب و ناشناخته در این شعرها هست و یک جور تنهایی که اتفاقا اون تنهایی رو خوب میفهمیدم....درک من در آن زمان همین بود. اما اکنون خوب می دانم که فروغ سالها جلوتر از زمان خویش بود. و می دانم از این زمانی که درش قرار داریم هم جلوتر بود....

چقدر به داشتنت در این روزها نیازمندیم.....

هشتم دیماه، سالروز تولد فروغ شاد


پی نوشت: هیچ کس با هیچ کس سخن نمی گوید که خاموشی به هزار زبان در سخن است...

اهل صیقل

اهل صیقل رسته اند از بو و رنگ

هر دمی بینند خوبی بی درنگ

نقش و قشر و علم را بگذاشتند

رایت علم الیقین افراشتند

رفت فکر و روشنایی یافتند

نحر و بحر آشنایی یافتند

مرگ کین جمله ازو در وحشتند

می کنند این قوم بر وی ریشخند


گاهی دلت آنقدر تنگ میشود، که فراموش میکنی نفس کشیدنت را....نفس که از گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک، چو دیوار ایستد در پیش چشمانت....نفس کاین است،  پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نزدیک....

عجیب به یاد شعر زمستان افتادم....سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت...سرها در گریبان است...وگر دست محبت سوی کس یازی، به اکراه آورد دست از بغل بیرون، که سرما سخت سوزان است....

رفیق

دوست که باشی

فرقی نمی کند

که زن باشی یا مرد

دور باشی یا نزدیک

رفاقت فاصله ها را پر می کند

گاهی با حرف

گاهی با سکوت

دوست که باشی

فرقی نمی کند

از کدام فصلیم و کدام نسل

رفیق بودن

لفظ ظریفیست

فرقی نمی کند

جیب هایت پر است یا خالی

بیا فقط رفیق باشیم

رفیق...!!!


پی نوشت: پروردگارا بابت داشتن دوستان خوبی که دارم بینهایت سپاس.

چه حقیقی....و چه مجازی مخصوصا مجازیهایی که رفاقتشون ناب و خالصه

ای خواب همه بهانه از توست....من خامشم این زمزمه ی شبانه از توست

همش خوابم میاد.....تقصیر آلودگی هواست ...

تقصیر کمبود ویتامین D هم هست گویا. دیروز جواب آزمایش خون که در محل کار داده بودم رو گرفتم. نتیجه تست ویتامین D هرکدام از همکارها رو نگاه میکردم میدیدم که همه فقر ویتامین D دارند. اکثرا زیر 15...ظاهرا حد نرمال بین 30 تا 100 هستش. زیر 20 فقر، بین 20 تا 30 کمبود و بالای 100 اوور دوز....من 28.51  بودم...واحدش ng/mlهستش به روش elfa اندازه گیری میشه.

از بس شب میریم سر کار و شب برمیگردیم خونه کلا نور آفتاب بهمون نمیخوره....احتمالا خانم ها وضعیت وخیم تری داشته باشند....توی آفتاب هم که باشند، بازم آفتاب نمیخورند.:(

این داستان ویتامین B16  یا B17رو هم شنیدین؟ ظاهرا دلیل این خیلی از سرطانها فقر این ویتامینه...اما من شک دارم بهش...نمیدونم خبر درستیه یا نه...

راستی ویتامین D در چه موادی هست؟

آفتاب چی؟ اون در چه موادی هست؟ هوای پاک چی؟ اونم در میوه جات یا سبزیجات پیدا میشه؟


داکیومنتیشن به شرط ایجاد ارزش افزوده.

گاهی آنقدر درگیر کار و زندگی می شوم که نمی فهمم کی روز به پایان رسیده، کی آخر هفته شده، کی آخر ماه و اول ماه بعد شده.....کاش  سیستمی وجود داشت که هر از گاهی به ما تلنگر میزد (آقا من از این کلمه تلنگر بطرز عجیبی خوشم میاد) که کجا داداش؟ کجا با این عجله؟ کمی صبر کن، نه، کمی زندگی کن...

خیلی وقت پیش ها، از وقتی دبیرستانی بودم، هر شب خاطرات روزانه و افکاری که آن روز درگیرش بودم رو می نوشتم، و در انتها، آن روز را ارزیابی میکردم. یک جمله یا شعر یا عبارتی که در آن روز از معلم، تلوزیون، یا هر منبع دیگه ای می شنیدم که برایم جالب یا زیبا بود هم در آخرِ نوشته های آن روزم می نوشتم. پیش تر از آن و در زمان دبستان و راهنمایی، گاهی  خاطراتم را در دفتر خاطرات که معمولا دفتری زیبا و فانتزی بود می نوشتم. البته منظم و روزانه نبود. اگر اتفاق خاصی رخ میداد مینوشتمش. مثلا خاطرات مسافرت. اون دوران، هر سال معمولا در تابستان، پدر یک ماه مرخصی می گرفت و به مسافرت می رفتیم. همه جای ایران را تقریبا در آن سالها می گشتیم. جای من در ماشین، صندلی عقب سمت چپ (پشت سر راننده) بود. در مسافتهای طولانی، آن مکان، برای من جایی بود که به فکر فرو میرفتم. همیشه دیدن جاده مرا به فکر وا میداشت (و میدارد). از بحث دور نشم، این نوشتن ها تا سالهای اولیه دانشگاه هم ادامه داشت. هنوز سالنامه هایی که در آن خاطرات و اندیشه های روزانه ام را می نوشتم دارم. اما بعدها این نوشتن ها محدود شد به مواقعی که دلتنگ می شدم....

یادمه در آن دوران با نامه با دوستان و اقوام در ارتباط بودیم. برای پسرعموها و دخترعموهایی که از ما دور بودند نامه می نوشتیم. اداره پست آن زمان یک سیستمی داشت که با استفاده از آن میتوانستیم نامه ای به زبان انگلیسی نوشته و برای مخاطب نامعلومی (تصادفی)  در یک کشور دیگر ارسال کنیم. آن شخص هم جواب نامه را میداد . به عبارتی دوست یابیِ پستیِ خارجی بود. البته من از این امکان استفاده نکردم اما نامه هایی که یکی از خاله هام از دوست خارجی اش که به همین ترتیب پیدا کرده بود دریافت میکرد برای من همیشه جالب بود.

هنوز خیلی از آن نامه ها را دارم (البته نامه های  پسرعمو ها و دختر عموها)

این روزها با آمدن تکنولوژی های مبتنی بر IT و آسان شدن ارتباطات (آسان شدن ارتباطات مجازی و سخت شدن ارتباطات حقیقی)، قضیه خیلی فرق کرده است. اکنون برای من این پرسش مطرح است که آیا وبلاگ جایگزین مناسبی برای نوشتن و ثبت وقایع روزانه و احساسات اندیشه ها هست یا خیر. (هرچند میدانم یکی از کاربردهایش همین است).

نوشته های آن زمان من برای مخاطبان محدودی بود، و اغلبِ نوشته های من، تنها برای خودم بود. اما اینجا فرق دارد. هرکسی می تواند بطور آشنا یا ناشناس نوشته هایت را بخواند. برای همین، این پرسش مطرح است که آیا وبلاگ، صلاحیت لازم برای ثبت خاطرات شخصی را دارد یا خیر....

هنوز در انجام اینکار(در وبلاگ)، آنچنان که در دوران دبیرستان انجام میدادم، تردید دارم. اما میدانم که اگر دیر بجنبم، ناگهان زمان زیادی را از دست رفته و فراموش شده می یابم. بی هیچ یادگاری از آن.

باید هرطور شده، نوشتن را شروع کنم. چه در وبلاگ، چه بر روی کاغذ. باید اندیشه هایم را جایی ثبت کنم. باید ارزیابیهایم را دوباره انجام دهم. باید مجالی ایجاد کنم تا راههای بهتر شدن، و بالا بردن کیفیت لحظه ها را بطور شفاف تری بیابم. نباید اجازه دهم شتاب زندگی مرا در خود حل کند.

باید طوری باشم که هر روز شروعی دیگر و تازه باشد....و این گونه نوشتن، خیلی به این رویکرد کمک میکند.

احساس میکنم مانند گذشته جرات نوشتن ندارم. باید دوباره جسارت بخرج دهم. باید دوباره خودم شوم.....


efficiency and effectivenes

بعنوان کسی که همواره به راندمانها، کارایی،  عملکرد و اثربخشی توجه داشته، یک سوال و یک جور کنجکاوی  چند وقته که ذهنمو درگیر کرده. محاسبه این شاخصها برای زندگی.

مثلا، اثربخشی زندگی شما چطور محاسبه میشه؟ کارایی و راندمان چطور؟

به عبارت ساده تر، چطور میشه فهمید که چند درصد از زندگی یک آدم مشخص، به هدر رفته یا چند درصد از زندگیش را واقعا زندگی کرده؟

میشه طور دیگری این پرسش را بیان کرد، مثلا میشه پرسید: شما اگه چکاری انجام بدهید از صرف وقت و عمرتون رضایت خواهید داشت و در چه حالتی از گذر عمیتون ناراضی هستید...

برای من جالبه که نظر افراد مختلف در این زمینه رو بدونم. بدونم شما چقدر از عمرتونو هدر دادید، چقدر زندگی کردید. یا برای من جالبه که بدونم شما چه پیشنهادی دارید برای اینکه گذر لحظه هاتون هدر نره...

میدونم بسته به شرایط و پارامترهای مختلف، پاسخها و ایده ها متفاوت خواهد بود. قسمت جالب ماجرا همینجاست. تنوع در ایده ها. به عبارتی، روشن است که نمیتوان نسخه یکسانی برای همه ی افراد پیچید. اما در میان ایده ها و نظرات مختلف، میشه اشتراکاتی پیدا کرد، میشه استراتژی کلان تر رو یافت و میشه نحوه تفکر و اندیشیدن رو تغییر داد، و بهبود بخشید.