روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را

فاصله بین من و ناممکن

اغلب تنها، نوشتن

فاصله ی بین تو و ناممکن است

نه مشروب

نه عشق زنان

نه پول

همتایش نیستند


جز نوشتن چیزی نجاتت نمیدهد


بوکفسکی - سوختن در اب، غرق شدن در اتش

دل + گیر

دلم گرفته است

یا دلگیرم

یا شاید دلم گیر است

نمیدانم

اصلا هیچ وقت فرق بین اینها را نفهمیدم

فقط میدانم دلم یک جوری می شود

جوری که مثل همیشه نیست

دلم که اینطور می شود

غصه های خودم که هیچ

غصه ی همه ی دنیا می شود غصه ی من


(منبع: نامعلوم)

روزی ما...

روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری است

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

قفل

افسانه یی ست

وقلب

برای زندگی بس است.

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

روزی که آهنگ هر حرف

زندگی ست

تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.

روزی که هر لب ترانه یی ست

تا کمترین سرود ، بوسه باشد.

روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم . . .

و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که دیگر نباشم

الف. بامداد


پی نوشت: هر انسانی درجه ای از تنهایی در درون خود دارد. این تنهایی حد یا کران پایین ثابت دارد، اما کران بالای آن بسته به زندگی شخصی، شرایط محیطی و اتفاقاتیست که بر او گذشته است. از شخصی به شخص دیگر تغییر می کند.

ای کاش اینقدر ای کاش نداشتیم....

پی نوشت: گاهی وقت ها دلم برای خودم تنگ می شود

هفته شلوغ هم گذشت. کنفرانس که خیلی خوب بود، خیلی لازم بود، مخصوصا به دلیل عوض شدن چندتا از پرکاربرد ترین استاندارد ها، دانشگاه هم رفتم، درس هم دادم، امتحان هم گرفتم. پسر عموم هم اومد، شام درست نکردم البته چون نه فرصتش بود و نه انرژی (و نه دانشش) از بیرون گرفتیم. :)))ممیزی هم شدیم و نتیجه اش هم خوب بود، بازدید هم شدیم (نتیجه اش نمیدونم چطور بود) اما با اینکه به ورزش روزانه ام اصرار دارم، نتونستم ورزش کنم و امروز باید  به مادربزرگ هم سر بزنم بازم فرصت نمیشه احتمالا، البته ماشین نمیبرم و پیاده میرم که کمی از عذاب وجدانم کاسته بشه.

زنیرو بود مرد را راستی ز سستی کژی آید و کاستی....

بله

اینجوریاس

برین ورزش کنین. از ما گفتن بود


هفته شلوغ

هفته شلوغ یعنی :

آخر هفته قرار باشه در یک کنفرانس بین المللی دو روزه شرکت کنی، و همزمان دانشگاه هم کلاس داشته باشی و دانشجوهات هم میانترم داشته باشند و مجبور باشی دنبال کسی بگردی که بجای تو بره سر کلاس تا لااقل امتحانو برگزار کنه

یعنی، یک روز قبل از کنفرانس ممیزی خارجی داشته باشی و از صبح تا شب در گیرش باشی

یعنی، چندتا کار جدید در این هفته به کارهات اضافه بشه

یعنی، پسرعموت زنگ بزنه بگه من مسابقه برنامه نویسی دارم و میام خونتون و تا آخر هفته هستم (یعنی از سر کار که بر میگردم خونه باید شام درست کنم!!)

یعنی، مادربزرگ زنگ بزنه که چرا نمیایی سر بزنی دلم برات تنگ شده

یعنی، بازدید داشته باشی و مجبور باشی کلی گزارش آماده کنی

یعنی، مجبور باشی سه تا استاندارد جدید رو تا قبل از کنفرانس بخونی (خداییش این یکیو دیگه نمیرسم انجام بدم)

یعنی، ورزش روزانه ات عقب بیفته و عذاب وجدان بگیری

یعنی نفهمی کی روزت شب میشه و شبت روز


پی نوشت: دلم یک مسافرت خوب میخواد...

اصلا حالا که اینطوره امشب میرم کافه واته. به پسرعموم هم میگم بعد از مسابقه امروزش  بیاد اونجا.


Amor

عشق فقط یک واژه نیست که همینطور تصادفی ادا بشه

توی یک لحظه و بدون فکر

عشق از اون دسته پدیده هاست که بی گفتن کلمه ای احساس میشه

اون موقعی که لبخند میزنی و گونه هات از شرم سرخ میشه

عشق

گاهی اصلا سراغت نمیاد چون اگه صداش نزنی از کنارت رد میشه

گاهی وقتی پی عشق میگردی خیلی دیر پیداش میکنی

چون پیشتر یکی دیگه صاحبش شده بوده

عشق هیچ مرز و فاصله ای نمی شناسه

عشق...مکان و زمان براش بی مفهومه

اون میاد و بعد گم میشه میون آدمها و ساکت توی ترانه هاشون جا خوش میکنه

میون یه تبسم تو دل یه مرثیه

عشق یعنی بخشودن همه چیز بی هیچ سرزنشی

یعنی فراموش کردن و برگشتن به نقطه شروع

یعنی لب بستن و قدم زدن توی سکوت

یعنی بخشیدن بی هیچ چشمداشتی....


پی نوشت: با صدای خولیو بخونیدش، ترجمه یکی از ترانه هاشه.

یاد داشت بدون مخاطب

یادداشت بدون مخاطب. صرفا جهت ثبت لحظه ها و درس گرفتن از گذشته.

میگم: دیشب خوابشو دیدم. خیلی واضح. میدونستم دارم خواب می بینم، اونم میدونست اومده به خوابم. اومده بود به من سر بزنه. ازش خواهش کردم یکم بیشتر بمونه، گفت باید بره، بغلم کرد بعدشم رفت. رو کرده به من میگه: هنوزم بهش حس داری؟ میگم: بله، حس من ذره ای تغییر نکرده. میگه: با اینکه دیگه نیست؟ میگم :بله. میگه: خیلی مردی. اما حواست باشه به این چیزی نگی، خیلی گله...حواست باشه دل کسی که هستو بخاطر کسی که نیست نشکنی...

میگم همه ی اینها رو میدونم. فکر کردی چرا اینقدر صبر کردم؟ اگه میخواستم بخاطر اتفاقی که افتاده و نیازی که داشتم، با یکی دیگه باشم که در حق اون طرف ظلم میکردم، اون طرف هم حق داره منو برای خودش داشته باشه، باید صبر میکردم، باید برای خودم حلش میکردم، باید یاد میگرفتم که نباید مقایسه کنم، هیچ کس توی زندگی نمیتونه جای کس دیگه ای رو بگیره، باید اینو میفهمیدم، باید بزرگتر و قوی تر میشدم، باید یاد می گرفتم که هر کسی جای خودشو داشته باشه،نه جای کس دیگه ای رو... اگه کسیو بخوام باید برای و به خاطر خودش بخوام،نمیتونستم خود خواه باشم و بخاطر نیازم با کسی باشم...وگرنه این همه صبر نمیکردم....این همه تنهایی کشنده نمی کشیدم....میگم حواسم بهش هست، نمیخوام به هیچ وجه ناراحتیشو ببینم، اصلن نمیتونم...

میگه: دم شما گرم واقعا، کمتر مردی مثل شماست. الهی بمیرم، بچه با چقدر آرزو رفت....

میگم دل کسی که هستو بخاطر کسی که نیست نمیشکنم. خیالت راحت باشه. همانطور اون شب لعنتی توی پیاده روی شلوغ خیابون زار زدم اما جلوی کسی که معلوم شده بود بعد از یه مدت دیگه نخواهد بود  ذره ای نشون ندادم، اینجا هم خیلی وقته که حلش کردم، با اینکه ازم خواسته براش تعریف کنم اما نه تنها چیزی نگفتم، ذره ای هم در رفتارم تغییری نداده ام. خیلی دوستش دارم،اونم جای خودشو توی قلبم داره،  میدونم اینطوری اونی که نیست هم خوشحالتره.

میگه: تبریک میگم بهت واقعا تبریک میگم، خیلی قوی هستی. خیلی موفق باشی.

میگم: ممنون. اینا رو دارم به تو میگم، چون تو گذشته منو دیدی، مطمئن هستم که بد منو نمیخوای. اینطوری منم آرومتر میشم. فردا میشه شش سال.....

پس، میبینمت....فعلا بای. میگم: میبینمت. فعلا.

.....

روزگار ما رو دست کم گرفته. چنان لبخند میزنم که از کرده خود شرمگین شود. انتقام همه اینها را با خنده خواهم گرفت.

او رفت و این خود، شعر بلندیست. اما من خوب شده ام. دلتنگشم اما خوبم. بغض دارم اما حالم خوب است. زیبایی را زندگی میکنم و این موهبت کمی نیست. هم برای من، هم برای او و هم برای این.



سال بلوا

....بعدا او را همانجا دیدم که سرش را بر روی پله ها گذاشته بود و اصلا برایش مهم نبود که روی پله ها پر از شکوفه های بادام شده است و عطر باران و شکوفه ها در هوا موج میزند. و اصلا اهمیت نمیداد که زیر آن باران ریز ریز دارد خیس می شود. انتظار می کشید. من از کنارش گذشتم و در کوچه ها دنبال خودم راه افتادم.

مگر نمیشود آدم گریه خودش را در شش سال پیش شنیده باشد؟

اگر ... بجای او بود میگفتم یادتان هست دستهای شما را شستم؟ و او جواب می داد من که از دنیا دست شسته ام...

مگر نمی شود آدم سالهای بعد را به یاد بیاورد و برای خودش گریه کند؟

صورتم را شانه به شانه اش گذاشتم و گفتم دلم میخواهد ماه من و تو همیشه پشت ابر بماند و هیچ کس از عشق ما باخبر نشود. آدم ها حسودند، زمانه بخیل است، و دنیا عاشق کش است. اما ای خدا، تو که عاشق عاشق هایی، تو که عاشق ها را دوست داری، به یاد من هم باش.

دیوانه ی خواب بودم و خواب از من می گریخت. عذابی که تمامی نداشت، مثل یک بادبادک رها شده در آسمان ذره ذره می مردم و ذره ذره جان می گرفتم. مرگ و زندگی دست به دست هم برای بافتن لباسی تلاش می کردند که هیچکدامشان را نمی توانستم بپوشم. گفتم سرزمین خواب کجاست ای غریبه؟ با این فکر ها دانستم که برگشته ام. با خودم، گذشته ام و با یاد او کلنجار می رفتم. بر میگشتم به جایی که رها شده بودم. کسی صدایم می کرد. باز هم بین قطره هایی که از جایی میچکید بوی خاک می آمد. مزه ی خواب زدگی توی دهنم مانده بود، دلم میخواست دردی می داشتم که می توانستم مچاله شوم و گریه کنم. گاه ناله ای آدم را تسکین می دهد، اما من نمی توانستم.

انگار قلبم را از سینه بیرون می کشیدند و در دست می فشردند. صدای گریه خودم را از سالهای قبل می شنیدم....


عباس معروفی- سال بلوا


خوشی

مگس های بیجان آخر فصل را توی هوا می گرفت و می برد بیرون ولشان می کرد.

گفتم: چرا نمیکشی شان، این همه به خودت زحمت می دهی؟

گفت: خوشیمان را به رنج دیگران نمی خریم.


عباس معروفی-سال بلوا

رفت

کلی نشستم و نوشتم ولی همه رو پاک کردم. دوست ندارم جزییات ناراحت کننده ای که در این چند روز دیدم رو بنویسم و اندک دوستان مجازیم رو ناراحت کنم. ما عزیزی رو از دست دادیم، خیلی ناگهانی، و تمام. ایشون به معنای واقعی انسان بودند، برای مراسمشون حدود دو تا سه هزار نفر شرکت کرده بودند.... و من، با کلی خاطره، از کودکی، از مسافرتها، از خوشیها و ناراحتیهایی که در کنار هم بودیم، و از همراهیی ها، مانده ام در ناباوری.

یکی از عزیزترین افراد خانواده، دیگه بینمون نیست.

و البته مرگ هم بخشی از زندگی است. نقطه آغاز دیگریست. هراسی از مرگ ندارم. خوشا به سعادتش که اینگونه خوشنام و راحت و بی درد رفت. آسوده بخواب عمو سهراب عزیز

پی نوشت: آبان ماه، برای من یادآور خاطرات خوبی نیست. وحشتناک ترین اتفاقات زندگیم در این ماه رخ داده. هرچند سفت و سخت شده ام در مقابلشان، هرچند که زندگیم را میکنم، اما آبان که میرسد، جای زخم هایش درد میگیرد.

آیا شما در مدار سرنوشت خویش قرار دارید؟

زندگی فقط یک بار اتفاق میافته. درسته؟ خب. حالا بیاییم به زندگی خودمون کمی دقت کنیم. آیا  ما در حال زندگی خودمان هستیم؟ اصلا زندگی خودمان چیست و کجاست؟ اندیشیدن به این پرسش هم خالی از لطف نیست: ما برای خودمان زندگی میکنیم؟ یا برای همسایه؟ همکار؟ همکلاسی؟ فلان فامیل؟ بهمان دوست و آشنا و دیگران؟ خودمان کجای زندگی خود ایستاده ایم؟

الگوهای ما در زندگیمان چه کسانی هستند؟ قهرمانان یا افراد مشهور؟ کدام یک مناسب الگوبرداری هستند؟اصلا الگویی داریم؟ اگر داریم، فقط تقلید میکنیم؟ یا راه و روش و قوانین را می آموزیم و بعد زندگی خودمان را میکنیم؟

راستش خیلی ها در این مورد اشکال دارند.من هم مستثنا نیستم البته. گاهی زندگی ما رو دیگران تعیین میکنند (همه درگیرش هستیم. گاهی آگاهانه و بیشتر مواقع ناآگاهانه). باید یاد بگیریم که از یه جایی به بعد زندگی خودمان را داشته باشیم. مثل دانشجوی یک کلاس هنری، مثلا نقاشی یا موسیقی. قوانین و مهارتهای آن را یاد بگیریم، بعدش برویم و نقاشی خودمان را بکشیم، ساز خودمان را بزنیم نه تکرار اثرات دیگران.

برای این کار باید یاد بگیریم که بر مدار سرنوشت خویش قرار بگیریم. باید یاد بگیریم که شادی های واقعی را دنبال کنیم. خیلی از چیزها به تبع آن درست خواهد شد.

باید برای خوشبختی تلاش کرد. راه پیدا کردن خوشبختی اینه که لحظاتیکه بیشتر از همیشه شاد هستیمو به خاطر بسپاریم، -نه لحظه هایی که هیجان زده هستیم یا جو گیر میشیم، بلکه لحظه هایی که عمیقا شادیم_ لازمه این کار، اندکی تحلیل کردن خود است. آن چیست که شما را خوشحال میکند؟ همونو حفظش کنید. بدون توجه به آنکه مردم به شما چه می گویند (همسایه و همکار و فامیل  و ....) این چیزیست که "دنبال کردن سعادت خود" نام دارد.


توضیح: به این مطلب در کتاب قدرت اسطوره (کمپلبل) اشاره شده و من خوانش ساده و کوتاهی از آنرا اینجا نوشتم. قطعا کامل و جامع نیست اما ممکنه برای برخی شروع یک ایده، اندیشه و یا تفکر سازنده باشد.

پی نوشت بعدی، برخی از عبارت ها وجمله هایی که دوست داشتم:

-تعریفی از خداوند وجود دارد که بسیاری از فیلسوفان آن را تکرار کرده اند. خداوند حوزه ای قابل درک است-حوزه ای که ذهن آن را می شناسد نه حواس- که مرکزش در همه جا هست و محیطش در هیچ کجا نیست. و مرکزش درست همانجاییست که شما نشسته اید. و مرکز دیگرش جایی که من نشسته ام. و هر یک از ما تجلی آن رمز هستیم. این درک اسطوره شناختی زیبایی است که به شما حسی از اینکه چه کسی و چه چیزی هستید می دهد.

- نمیتوان گفت که زندگی بیهوده است چون به گورستان ختم می شود.

- دنیای امروز با دنیای پنجاه سال پیش فرق دارد. اما زندگی درونی انسان دقیقا همان است که بود.

-شما فقط یک بار زندگی میکنید، و ناگزیر نیستید آن را برای شش نفر زندگی کنید، به زندگی خود توجه داشته باشید.

- آن نیرو در درون شماست. بروید و پیدایش کنید

یک چیز لعنتی چگال (یاد داشت خصوصی. بدون مخاطب)

امروز باران بارید

این زیبای لعنتی حال منو خیلی لعنتی میکنه

(هر وقت بدون سانسور هرآنچه در دل داشته ام رو توی وبلاگ نوشتم، بعدش از کرده خود نادم گشتم. اما مهم نیست، می نویسم. چون باید بنویسم.)

یه چیزی، یه چیز لعنتی وجود داره که نمیدونم چیه، اما نمیذاره. نمیذاره هیچ کاری انجام بدم. میخوام فکر کنم، نمیذاره، میخوام بخونم نمیذاره، میخوام حرکت کنم نمیذاره، میخوام نفس بکشم نمیذاره، گاهی حتی نمیذاره آب دهنمو قورت بدم. هم میدونم هم نمیدونم. شاید خنگ شده باشم. شاید اینقدر پر شده ام که دیگه حافظه رمم جا نداره، شاید همه چیز اهمیتشو از دست داده، شاید....شایدم همش کار این چیز لعنتی در وجود خودم باشه. دلم میخواد پرتش کنم بیرون، دلم میخواد از شرش خلاص بشم. من که دیگه نباید بشینم توی ..... زار بزنم...من که وقت این کارها رو ندارم...چه مرگم شده؟.... خسته شدم از این سردرد های همیشگی، خسته شدم از این خستگی های همیشگی مزمن. هیچ مسافرت و جشن و مرخصی و استراحتی انگار چاره ساز نیست....تو چی هستی؟ چقدر سنگینی و چرا اینقدر در وجودم چگال شدی...چرا هرچی زور میزنم نمیتونم پرتت کنم بیرون؟ هر همسایگی به هر شعاعی از هر نقطه از وجودم بزنم، تو هم در آن وجود داری....اه.....خسته شدم از تو....

باید چیزی باشد، چیزی که مرا از تو تصفیه کند.

باران تو ببار. بند نیا. لطفا.

تو بمون....

نمیخواهم سرد و مرده باشم....نمیخواهم......

آرام گام بر میدارم...آهسته و شمرده...صدای پاهایم را در ذهن تکرار میکنم زمانیکه با صدای باران در هم می آمیزد، آه ای باران.....اگر تو نبودی....اگر نبودی به کدامین رود باید میسپردم خود را؟ گونه هایم را چگونه از اشک پنهان میکردم؟ چگونه خود را رها میکردم از آن چیز لعنتی سنگین؟ ببار.....ببار و بیاموزان مرا، بی دریغ بودن را، بیاموزان مرا که دانستن بهای سنگینی دارد، که تنها راه رهایی گم شدن در میان خویشتن نیست، بیاموزان مرا تا شعله های زندگی برافروخته تر گردد، بیاموزان تا بتوانم افکار پوسیده بدرد نخور را شناسایی کنم، رهایشان کنم و از نو، بیاندیشم و تازه شوم.....

از نو می نویسم

ای چیز لعنتی سنگین چگال، تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. تو از این لحظه به بعد وجود نداری. خود را از تابعی چنان ریز و چنان بطور یکنواخت پیوسته عبور میدهم که چیزی از تو باقی نماند. الگوریتم ها و فلوچارتهای قدیمی را دور خواهم ریخت. از الگوریتمهایی نو و روانتر استفاده خواهم کرد. پیچیده ترینشان را با الگوریتم تجزیه به مسایلی ناچیز تبدیل خواهم کرد،

قطره های آسمانی، ببارید، بیایید....اکنون وقت توفان است....به پا خیزید....در هم شکنید هر آنچه بوی بدی و پلشتی میدهد، بشویید و پاک کنید و رها سازید....

باران، ببار....این قصه ی قورت دادن آب دهان انگار تمامی ندارد...

Change Management

به واژه "تغییر" یکمی فکر کنید. چه چیزی به ذهنتون میاد؟ خوبه؟ بده؟ لازمه؟ واجبه؟ مستحبه؟ چرا باید باشه و چرا نباید؟ اصلا تغییر در چی؟

اما باور میکنید زندگی ما بر اساس همین واژه استواره؟ بیش از هزاران هزار تغییر در زندگی و پیرامون ما وجود داره که ادامه زندگی رو ممکن ساخته.

تغییر....تغییر مکان نسبت زمان سرعت رو خلق میکنه. تغییر سرعت، شتاب رو به وجود میاره. تغییر یک متغیر وابسته نسبت به یک متغیر مستقل، دیفرانسیل یا مشتق رو به وجود میاره. اصلا همون واژه دیفرانسیل به معنی تغییره یه جورایی. از different میاد. تغییر مکان زمین، فصلها و  شب و روز رو به وجود میاره. تکثیر سلولی یک تغییره. نرخ این تغییر (خود واژه نرخ هم یه جورایی به معنی تغییر نسبت به یه چیزیه (معمولا زمان)) بستگی به سرعت تقسیم سلولی داره. یا مثلا تغییر سرعت جابجایی خون نسبت به فاصله آن از دیواره رگها. 

یه جورایی تغییر، آفریننده هستش. قبول دارین؟

تغییر در شیوه زندگی هم نوعی از تغییره که خیلی باید مورد توجه قرار بگیره. تغییر در احساسات، در نحوه خورد و خوراک، در فعالیتهای بدنی، در آموخته ها و یاد گیری، و...

در سازمانها، مدیریت تغییرات تبدیل به یک علم، فن آوری و ابزار و یک مزیت رقابتی شده. سازمانی که  مدیریت تغییرات داشته باشه موفق تر و پایدار تره. سازمانی که چابک باشه در تغییرات، کارایی بهتر، سهم بازار بیشتر، و سود بیشتری داره. وقتی شرایط بازار تغییر میکنه، وقتی شرایط رقبا تغییر میکنه، سازمانتون باید تغییر کنه وگرنه قافیه رو باخته. اصلا هر سازمانی باید بطور مداوم در حال تغییر و بهتر شدن باشه. هر جا که این تغییر متوقف بشه، نقطه آغاز شکست اون سازمان خواهد بود.

بازم بگم؟ خب خیلی بیشتر از این چند موردی که اشاره کردم تغییر وجود داره. اما مدیریت تغییر هم به همون نسبت وجود داره؟ اصلا میدونیم چیه؟ آیا همه تغییرات در راستای بهتر شدن هستند؟ آیا ما در زمان مناسب، تغییرات مناسب رو در زندگیمون میدیم؟ یا منتظر میشیم که شرایط بقدری حساس و سخت بشه که از روی اجبار تغییر کنیم؟ راستی، تغییرات آب و هوایی و محیط زیستی  چطور؟ ناشه از چیه؟ برای درست شدنش چه تغییراتی لازمه؟

برای تصمیم به تغییر چقدر جسارت و بینش و آگاهی داریم؟

چه خط مشی و راستایی رو برای تغییرات دایمی، هر چند در مقدار های کوچک، در نظر بگیریم؟ چطور مدیریت تغییر داشته باشیم؟

نکته اینجاست. رمز خیلی از موفقیتها همینجاست. دست از یکجا نشینی و عادت برداشتن، تغییر کردن، و بعتر از لحظه قبل، روز قبل و ماه و سال قبل شدن. قرار نیست که همه ی روزهای زندگیمون یک شکل باشه....درسته؟

اگه دوست داشتین، اگه خیلی شخصی و خصوصی نبود، اگه ممکنه، تغییراتی که باعث بهتر شدن زندگیتون از هر نظر و هرچقدر اندک هم که باشه، بنویسید تا کمی از هم بیاموزیم.

از خودم شروع میکنم، یکی از تغییراتی که در چند ماه گذشته وارد زندگی کرده ام، ورزش منظم روزانه است. مثل غذا خوردن، مثل خوابیدن، ورزش رو هم اجباری کرده ام. برای من، تاثیر فوق العاده ای  داشته.

تغییر کوچک دیگری که در شیوه زندگی در حال تلاشم که انجام بدهم، نوشیدن آب است. (هنوز موفق نشده ام البته)

برای تغییر در افکار و عقایدم؛ نیاز به انرژی و مطالعه بیشتری دارم.

حالا نوبت شماست. اگه دوست دارید البته.


با تو پاییز برایم چو بهار و بهارم بی تو سرد و غمناک تر از پاییز است

گاهی آدم نوشتنش نمی آید، گاهی حس و حالش نیست، گاهی اونقدر درگیری که وقت سر خاراندن نداری، گاهی نیستی، یعنی هیچ کجا نیستی. نه در خانه، نه در محل کار، نه دانشگاه، و نه حتی پیش خودت.

منم چند روزی هیچ کجا نبودم. بطور فیزیکی خیلی جاها بودم، خیلی درگیر بودم، کلی مهمونی و بزن و برقص و .... خیلی هم خوب بود و خوش گذشت. چند روزی هم به خاطر سردرد عجیبی که تا حالا سابقه نداشت نبودم. الان کمی بهتر شده ام و اندک اندک دارم به روال هر روزه بر میگردم. هرچند که میهمانی هایی که به مناسبتهای مختلف برگذار می شوند همچنان ادامه دارند. مخصوصا اینکه کلی مهرماهی داریم که همین یعنی کلی میهمانی تولد. بدینوسیله به همه ی مهر ماهی ها تبریک میگویم. چه آنهایی که هستند، و چه آنهایی که یادشون هست...خونه جدید هم درگیریهای خودشو داشت (و داره) البته.

همیشه اول پاییز که میشد، یه دل نوشته یا دست نوشته یا یادداشتی برای پاییز می نوشتم. در نوشته های قبلی وبلاگ قبلی (دوتا وبلاگ قبلی) نوشته بودم که پاییز مهمترین فصل زندگی من بوده. همیشه بهترینها و بدترین های زندگیم در این فصل رخ داده است. فصل برگ های رقصان و فصل رنگ. هم شادی  و هم غم. فصل زندگی فصل باد و بارون و درآوردن لباسهای گرم.ثبت نام دانشگاه، ثبت نام مدرسه، بوی کتاب نو، شوق کیف جدید، فارغ التحصیلی، دفاع پایان نامه، دریافت گواهینامه های بین المللی، فصل آمدن عشق، فصل پر کشدن و رفتن، همه و همه در پاییز برایم اتفاق افتاده است. و چقدر باید قوی بود که هم شاد باشی و هم غمگین. هم سنگین باشی از باری بزرگ و هم سبکبال و رها و خندان. و زندگی را از نو آغاز کنی و روزگاری نو بسازی. لحظه های عجیبی را گذراندم. همین چند روز پیش...نوشتنش را نیازی نیست چون درکش مشکل است. باید اتفاقها بر تو رخ داده باشد که در یک لحظه هم در نهایت شادی باشی  و هم در نهایت اندوه. کسانی باشند که هم در نهایت شادی ببینندت و هم گوشه ی چشمانشان خیس باشد و تو تنها کاری که میتوانی انجام دهی نگاه داشتن حرمت اشک و اندوه و لبخند و شادیشان باشد. و نگاه داشتن خودت که مدیریت کنی اندوه و شادی را، شادی ببخشی و آرامش هدیه کنی و احترام.

همه اینها در توست ای پاییز طلایی. و من باید باز تو را تا انتها بپیمایم و هر بار برایم تازه است. هر آنچه در تو بوده.....

مدتی از اخبار و اینترنت به دور بودم اما خبرهای ناگوار و فاجعه انسانی اتفاق افتاده در عربستان را شنیده ام. تصاویر دلخراشش را دیده ام و نمیخواهم چیزی بنویسم. از نامش پیداست."فاجعه". امیدوارم بازماندگانشان انرژی های لازم را از کائنات بگیرند و صبور و قوی باشند و آسیب دیدگان به زودی تن درست شوند.

و اینجا و نوشتن....و دوستانی چون برگ گل...چون شما....دلم برای تک تک دوستان وبلاگیم تنگ شده بود. حالا خوبه که فقط ده روز نبودم......

از فصل پاییز لذت ببرید. از جاده چالوس غافل نشید. اگه راهی شمال بودید از جاده کلاردشت به عباس آباد غافل نشوید. بسی زیباست در پاییز. اگر نمیتونید سفر کنید یا اصلا در پایتخت و اطراف آن نیستید، از خوردن یک فنجان قهوه، یا چای در یک کافه وسط یک باغ رنگارنگ غافل نشید. خودتونو دوست داشته باشید و دعوت کنید. من هستما....شما اراده کنید، کافه و قهوه اش با من.

شاد باشید

حقیقت

حقیقت نه به رنگ است و نه بو

نه به های است و نه هو

نه به این است و نه او

نه به جام است و سبو

نه مرادم نه مریدم

نه پیامم نه کلامم

نه سلامم نه علیکم

نه سفیدم نه سیاهم

نه چنانم که تو گویی

نه چنینم که تو خواهی

نه سمائم نه زمینم

نه به زنجیر کسی بسته و برده ی ()

نه سرابم

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم

نه گرفتار و اسیرم

نه حقیرم

نه فرستاده ی پیرم

نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم

نه جهنم نه بهشتم

چنین است سرشتم

به تو سربسته و در پرده بگویم

تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را

آنچه گفتند و سرودند تو آنی

خود تو جام جهانی

تو ندانی

تو ندانی که خود آن نقطه ی عشقی

تو خودت باغ بهشتی

به تو سوگند

به تو سوگند که این راز شنیدی و

نترسیدی و بیدار شدی

تا بر در خانه ی متروک هر کس ننشینی

و به جز روشنی پرتو خود

هیچ نبینی

و گل وصل نچینی

نه که جزئی

نه که چون آب در اندام سبویی

خودِ اویی، خودِ اویی

به خود آی

(محمد حلمی)


هر سخن، هر رفتار، دانه هاییست که می افشانیم. برگ و باریست که می رویانیم.

از درگیریهای کاری و میهمانان خارجی و مقامات بلند پایه مملکتی و بازدید وزیر و معاون وزیر و تا دیروقت ماندن سرکار و انجام خریدها و نظافت خونه جدید و درگیریهای وابسته به آن که بگذریم، میرسیم به اینجا. به جایی که دور از همه ی این هیاهوها میتونم کمی ذهنم را آرام کنم. نوشته های دوستان را بخوانم و خود را رها کنم برای مدتی و نفسی تازه کنم برای ادامه کارها. خب، کارها بهتر از آنچه که انتظار داشتم پیش میرود و امیدوارم همین روند ادامه پیدا کند. در این گیر و دار، گاهی خسته و غمگین میشدم و افسرده از تنهایی، گاهی خوشحال و انرژیک و شاد از اینکه آدمهای خوبی اطرافم هستند، آنقدر خوب که تنهاییت را برای همیشه از بین ببرند. هرچند درجه ای از تنهایی در هر کسی برای همیشه باقی خواهد ماند. حتی اگر مناسب ترین فرد همراه همیشگی زندگیش باشد. این خصوصیت آدمی است.

خوشحالم، چون تحت فشار بودن همیشه بزرگتر و قوی ترم کرده است. دیگر ترسی ندارم از فرسوده شدن، یاد گرفته ام که درس بگیرم از زندگی و آنرا بکار بندم. ارتباطات جدیدی را به شکل درست تری ایجاد کرده ام که همین موضوع به تنهایی خوشحالم میکند، اطرافیانم را بهتر شناخته ام و این به تنهایی برای من ارزشمند است.

یاد گرفته ام که با همه به دیده ی احترام بنگرم. حتی اگر با من مخالف باشد. حتی اگر کار اشتباهی انجام داده باشد. یاد گرفته ام که صبور تر باشم و اجازه دهم دیگران در کنارم احساس راحتی، امنیت و اطمینان خاطر داشته باشند. یاد گرفته ام که باید ستون محکمی برای زندگی خویش باشم. آموختم که نیکی راهیست که پشیمانی ندارد و چند برابر به خودت باز میگردد. همواره این سخن در گوشم است که راه در جهان یکیست و آن راه راستی است. خوشحالم که بارها این راه را آزموده ام و در آزمونهای سختش سربلند بیرون آمده ام. یاد گرفته ام که کودکان را دوست بدارم  (هرچند که همواره آنان را دوست داشته ام) و بدانم که عظمتی که در مقابل کودک سر تعظیم فرود نیاورد پشیزی نمی ارزد. یاد گرفته ام که به انسانها فارغ از جنسیتشان نگاه کنم. یاد گرفته ام که آگاهانه بیشتر لبخند بزنم و خیر خواه دیگران باشم.

اینها جای خوشحالی ندارد؟


دل من دیر زمانی است که می پندارد :

« دوستی » نیز گلی است ؛

مثل نیلوفر و ناز ،

ساقه ترد ظریفی دارد .

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را

                       - دانسته-

                          بیازارد !

 

در زمینی که ضمیر من و توست ،

از نخستین دیدار ،

هر سخن ، هر رفتار ،

دانه هایی است که می افشانیم .

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش « مهر » است

 

گر بدانگونه که بایست به بار آید ،

زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید .

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس .

بی‌نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .

 

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .

 

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،

عطر جان‌پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت .

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد .

رنج می باید برد .

دوست می باید داشت !

 

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

                مالامال از یاری ، غمخواری

بسپاریم به هم

 

بسراییم به آواز بلند :

- شادی روی تو  !

                      ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه ،

        عطر افشان

                   گلباران باد

(ف.مشیری)

برتری

برتری به نژاد و به ثروت و ...نیست

هیچگاه فراموش نکنیم که هیچ کس بر دیگری برتری ندارد

مگر به "فهم و شعور"

مهربانان

آدمی فقط در  یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده بگیرد و او را بلند کند.

این قدرت تو نیست

این "انسانیت" است.

شلوغی تا چه حد

این همه Operations, Tasks, job, projects, meetings,, contracts, procurementو ... که من این روزها دارم با هم manage  و  coordinate میکنم را اگر در یک پروژه عمرانی انجام میدادم الان دوتا برج میلاد ساخته شده بود.

در محل کار، وقتی تذکر میدی یا یادآوری میکنی، همه میگن چقدر سخت گیری تو، چقدر گیر میدی تو، حتما باید یه خارجی بیاد و اینها را ازشون بخواد تا دوزاریشون بیفته و بفهمند کجای کارند. و حالا هی خواهش میکنند که راهنمایی کنم که چه کنند و چه نکنند و چگونه جواب ممیز و ارزیاب رو بدهند.

در درگیریهای خارج از محیط کار، این را فهمیده ام که اگر یک لحظه نرمش و انعطاف نشان دهی، تا فیهاخالدونت را میچاپند و می بلعند و کلاهی میگذارند بر سرت که تا نوک انگشتان پایت را می پوشاند. این را فهمیده ام که اعتماد و انسانیت آخرین اولویت برای خیلیهاست. مخصوصا جایی که پای منافع مادی در میان باشد. و خیلی ها از روی ناچاری اینچنینند. این روزها بیشتر درک کرده ام که 90درصد مردم زندگی نمیکنند، بلکه فکر میکنند زندگی می کنند.

موقته، میگذره، صبور باید بود.

نامه ام بایدکوتاه باشد، بی حرفی از ابهام و آینه

از نو برایت می نویسم، حال همه ی ما خوب است

اما تو.....

پ.ن.: فکر کنم در وبلاگ نوشتن موفق نبوده ام. فکر میکنم ارتباطات مجازیم چندان پایدار نبوده اند، وقتی نبودن برابر باشد با بودن، چه نتیجه ی دیگری می توان گرفت. البته هیچ وقت از هیچ کس هیچ انتظاری نبوده و نیست. صرفا خود را ارزیابی میکنم. فقط همین.

پ.ن.: همیشه، نوشتن، باعث آرامشم می شده، به همین دلیل، ای "نوشتنِ" عزیز، از شما سپاسگزارم .

بنوش (چای البته)

چایت را بنوش و نگران فردا مباش

از گندمزار من و تو

مشتی کاه میماند برای بادها و یادها...

(ن.ی)

دیوانه

(بی مخاطب. مخاطب فقط خودم هستم. لذا ممکن است برای سایرین کمی گنگ باشد)

وقتی انسان از درد دیوانه می شود، دیگران دردش را نه؛ فقط دیوانگی هایش را می بینند... (مورات منتِش)

گاهی باید بی حس شوی و بگذاری که بگذرد.

که دردش آزارت ندهد.

دست کسانی که به وجودش آورده اند درد نکند. خوب توانستند زندگی را از خلق بیچاره بگیرند. خوب توانستند لبخند ها را بربایند. هیچ کس را دیده اید که اینچنین تیشه به ریشه مملکت خویش زده باشد؟ غافلند از اینکه به ریشه خویش میزنند و زود تر از مملکت خویش سقوط می کنند.چقدر با الف بامداد همذات پنداری میکنم، مخصوصا آنجا که میگفت: آه  اسفنیار مغموم، تو را آن به که چشم فروپوشیده باشی....


در آوار خونین گرگ و میش دیگر گونه مردی آنک!
 که خاک را سبز می خواست وعشق را شایسته ی زیباترین زنان
 که اینش به نظر هدیتی نه چنان کم بها بود که خاک و سنگ را بشاید
چه مردی! چه مردی که می گفت قلب را شایسته تر آن که به هفت شمشیر عشق در خون نشیند
و گلو را بایسته تر آن
 که زیباترین نام ها را بگوید
و شیر آهن کوه مردی از این گونه عاشق 
میدان خونین سرنوشت، به پاشنه ی آشیل در نوشت!
روئینه تنی که راز مرگش، اندوه عشق و غم تنهایی بود!
آه اسفندیار مغموم:
 ترا آن به که چشم فرو پوشیده باشی!
آیا نه!
 یکی نه بسنده بود که سرنوشت مرا بسازد
من تنها فریاد زدم نه!
من از فرو رفتن تن زدم!
صدایی بودم من!
 شکلی میان اشکال!
و معنایی یافتم
من بودم و شدم  
نه بدان گونه که غنچه ای گلی
 یا ریشه ای که جوانه ای 
یا یکی دانه که جنگلی!
راست بدان گونه که 
عامی مردی شهیدی!
تا آسمان بر او نماز برد!
من بی نوا بندگکی سربه راه نبودم!
و راه بهشت مینوی من
بُز رو طوع و خاکساری نبود
مرا دیگر گونه خدایی می بایست
شایسته ی آفرینه ئی که نواله ی ناگزیر را گردن کج نمی کند
وخدایی دیگر گونه آفریدم!
دریغا شیر آهن کوه مردا که تو بودی
و کوه وار پیش از آنچه به خاک افتی
نستوه و استوار مرده بودی!
اما نه خدا و نه شیطان!
سرنوشت تو را بتی رقم زد
که دیگران می پرستیدند!
بتی که دیگرانش

می پرستیدند!

قانون دنیا

دنیا قانون عجیبی دارد

هفت میلیارد آدم و فقط با یکی از آنها احساس تنهایی نمیکنیم

و خدا نکند که آن یک نفر تنهایت بگذارد

آنوقت

حتی با خودت هم

غریبه می شوی....

ح.پناهی

پ.ن.: به قول یکی از دوستان بازیگر سینمای هالیوود، قانونها برای شکسته شدن وضع شده اند...

یکی از اساتید دوران لیسانسم هم همین مفهومو به یکی از دانشجو ها میگفت. میگفت افتادن برای دانشجوست.

 پ .ن.: خسته ام از دل خوش کنک های مداوم و بی اثر، مدتهاست که تنها خسته ای در راهم که نفس نفس زنان آخرین جرعه های جانش را می بخشد و میرود...

پ.ن.: و چه خوب شد که تو آمدی. دلم قرص شد. برای حرفهایم از این به بعد شاهدی دارم.

پ.ن.: دیگر کارم تمام است. می دانم. دیگر من نیستم. بیخودی با امیدهای واهی و تظاهر به قوی بودن دلم را خوش نمیکنم. بعد از این ، تنها جسمی از من باقی می ماند که وظایفش را انجام میدهد. دوست میدارد، دوستش میدارند، راه می رود، کار میکند، می خورد، می خوابد، می خواند، اما دیگر، خودش نیست.

پ.ن.: این مردم را به حال خود وامی گذارم. تا زمانیکه تنها نوک بینی هدف دیدارشان است. و عقل و هوش وابسته به همین بُردِ اندکِ بینایی. درست یا غلط، مهم نیست. دیگر کاری ندارم.

پ.ن.: و من یک تنه، به جنگ رفته ام. یک تنه باید تمام قوانین بالا را بشکنم. یک تنه همه چیز را در هم شکسته ام.


روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست


شرمنده ات نمی کنم. میدانی که.

آسوده باش.

اما

وَه از این آتش روشن

که به جان من و توست

زندگی یعنی همین آتش روشن.


More is the key, not less

Drink more water.

Eat more veg.

Get more sleep.

Exercise more often.

More is the key, not less.

زندگی در جریان است

با اینکه دکارت در سن 54 سالگی وقتی از بیماری آنفولانزا گونه ای که به ذات الریه انجامید پیش از مرگش با اشاره به تفاوت میان تن و ذهن، گفت: اینک ای روح من! برای رفتن آماده باش؛ زندگی پس از او ادامه یافت. دست کم سالها پس از مرگش، نامش همچنان جاریست و همین موضوع نوعی از زنده بودن است.

بله، زندگی جاریست و مرگ نیز قسمتی از آن است. به عبارتی زندگی با مرگ معنا پیدا میکند، تا تاریکی نباشد، طلوع نور معنایی نخواهد داشت. پاییز و زمستان است که بهار را همراهی می کنند. در اسطوره های باستانی مرگ زمینه ی زایش و زندگی دوباره است.

دیروز در مراسم ختم آن فرشته کوچولو، یکی از بستگان که سنی از ایشان گذشته است به پسرش گفت: باید با شما مشورتی بکنم برای پیش خرید قبر. پسر گفت: با من از زندگی حرف بزن. برای خرید ملک و مسافرت و ....حرف بزن. در این میان، همسر آن مرد مسن به میان حرفشان پرید و گفت بعد از 120 سال وقتی مردیم هر جا خواستند مار ا به خاک بسپارند. مهم نیست. الان زنده ایم و باید از زندگی حرف بزنیم.

بله، امروز، فرصتی دوباره است برای زندگی. پس بیایید زندگی کنیم و زندگی خود و اطرافیان خود را سرشار از زیبایی نماییم. یادمان باشد، نیکی به دیگران و مهربانی و خیر خواهی، همان راه راستی است که از ما انسانی شایسته تر و بایسته تر می سازد.



واقعه

مجال

بی رحمانه اندک بود و

                                       واقعه

                                                      سخت

                                                                      نامنتظر.

از بهار

حظَِ تماشایی نچشیدیم،

که قفس

باغ را پژمرده میکند.


از آفتاب و نفس

چنان بریده خواهم شد

که لب از بوسه ی ناسیراب.


برهنه

بگو برهنه به خاکم کنند

سراپا برهنه

بدان گونه که عشق را نماز می بریم،-

که بی شایبه ی حجابی

با خاک

عاشقانه

درآمیختن می خواهم.

از: احمد شاملو

تقدیم به تو، تو که کودکی بیش نبودی . تو که تعداد بهار های زندگیت، به زحمت به عدد سه میرسید . دختر کوچک، تو پاک تر از آن بودی که این دنیا نگاهدار تو باشد. بخواب آرام، نازنین.تو چیزی را از دست نداده ای....این ما هستیم که ...


پ.ن.: دیشب اصلا خوب نخوابیدم. برای اولین بار در طول زندگی، نیمه های شب با صدای فریاد بلندی که همه را ترساند از خواب پریدم. اما حس عجیبی بود، انگار کس دیگری بود که با حنجره  ی من فریاد میکشید. سلول های مغزی من فرمانی برای فریاد صادر نکرده بودند، پس چه کسی بود؟ چه می خواست؟ چه می گفت؟ صبح که از خواب بیدار شدم، با خبر شدم که دختر کوچک سه ساله یکی از دوستان (که نسبتی هم با هم داریم) شب گذشته از دنیا رفته است. از پروردگارم آرامش را عاشقانه برایتان آرزو می کنم.

پ.ن بعدی: رفتم و برگشتم. دوباره هم باید برم. خیلی سخت تر از چیزی بود که تصور می کردم. دیشب در آغوش پدر جان داده بود. امروز مانند عروسکی پیچیده در پارچه ای سفید در آغوش پدر تشییع شد.نتوانستم برای پذیرایی و نهار پیششان بمانم. به پدر و مادرش چی باید میگفتم؟ نمیدونم...لال شده بودم




بی نام

خسته ام. برم یه قهوه درست کنم...


پ.ن.: قهوه ام را خورده ام و دارم به داستان مسافر کوچولو با صدای احمد شاملو گوش میدم...بینظیره....سالهاست که باهاش زندگی میکنم

آشفته بازار

به خودم:

چند وقته که می خوام بنویسم اما نمیشه. اونقدر کار و برنامه های اجرا نشده دارم که نمیدونم به کدومشون برسم. نمیدونم در زمانهای قدیم هم آدما اینقدر درگیر بودند و برای کارهای روزمره شون وقت کم می آوردند یا اینکه این خصوصیت دوره زمونه ی ماست....

به این برنامه ها، حس نا خوشآیند فراموش کردن درسها و آموخته ها رو هم اضافه کنید، ببینید چی میشه دیگه. باید وقتمو بهتر مدیریت کنم. منم به همون اندازه که نیوتن و بیل گیتس و سایر دوستان و بستگان زمان داشتند زمان دارم. 24 ساعت کامل. ( بستگان: الکی مثلا ما فامیل بیل گیتسیم)

باید ABAP رو شروع کنم. باید ITIL رو شروع کنم. باید مطالعه OR را دوباره شروع کنم چون که سال آینده تحصیلی احتمالا دوباره کلاس بر می دارم، امسال که در  دانشگاه کلاسی برنداشتم یه جوری بودم. زبانو باید حتما حتما به جای قابل قبولی برسونم، موسیقی رو باید بیارم در برنامه، ورزش روزانه رو نباید قطع کنم، یک روز در میان باید دو سه ساعت بیشتر سر کار بمونم، مطالعات SAP را باید گسترش دهم و برای دکتری (هرچند که تجربه تلخی ازش دارم) برنامه ریزی کنم، باید پول بیشتری جمع کنم و از چند ماه دیگه دنبال خونه باشم (هرچند که پولش تهیه شده اما خب خونه بهتر پول بیشتری میخواد) و کلی برنامه دیگه که لزومی به نوشتنشون نیست. در میان این همه برنامه و کار، درد گردنم نگرانی بزرگی شده برای من، چیزیه که جلوی تمرکز و مطالعه منو میگیره، از چند ماه پیش که شروع شد، کلی دکتر رفتم، پس از استفاده از دارو و طب فیزیکی و کلی مشاوره، همگی گفتند که باید با ورزش روزانه مداواش کنی وگرنه اگه دیدی داره اذیتت میکنه باید عمل کنی و من نمیخوام عمل کنم. از دردش خسته شدم. هرچند وقتی بطور مرتب ورزشهای مخصوصشو انجام میدم خیلی بهتر میشه، اما گاهی نمیشه مرتب ورزش کرد، و اون موقع است که دردش میره روی اعصاب.

کلی کتاب نخونده دارم که از ترس درد گردن نرفتم سراغشون....

اینها که همه در مورد خودم بود. رسیدگی به امورات خانواده و توقعاتی که از من دارند هم باید تا حدی انجام شوند. پدر و مادر بزرگ از من توقع دارند هفته ای دو یا سه بار بهشون سر بزنم، خاله و دایی توقع دارند حد اقل ماهی یکبار ببینمشان (البته منزل پدر بزرگ هر دو هفته یکبار میبینمشان اما منزل خودشان نه). یکی از دوستان نزدیکم از من توقع دارد که هفته ای یک یا دو بار ببینمش و برای مشاوره و تبادل نظر در مورد کارش  وقت بذارم.بقیه افراد هم به همین ترتیب در جایگاه های بعدی قرار می گیرند.

نمیدونم در 24 ساعت میشه همه اینها را مدیریت کرد یا نه....اما باید از یه جایی شروع کرد، من از انجام جدی تر ورزش شروع کرده ام. چون اگه بتونم این گردن لعنتی رو آرومش کنم به بقیه کارهام هم میرسم. در مورد ABAP از یکی دو نفر از دوستانم که در این مورد ارتباط بیشتری دارند خواسته ام که منابع را برای بفرستند (امیدوارم این کار سریتر انجام شود). ITIL هم یک استاندارد است و ظاهرا خودش دارد می آید به سمت ما (در محل کار). کتاب نخوانده هم همیشه یکی همراهم است. هر زمان که فرصتی به دست دهد کمی مطالعه میکنم، سیمهای گیتار رو عوض کرده ام و روزانه کمی تمرین میکنم (البته این کافی نیست و باید کلاس را شروع کنم). برای زبان با یک معلم خصوصی صحبت کرده ام و گفته ام که من نمیتونم زمان مشخصی رو فیکس کنم و اون باید زمانشو با من هماهنگ کنه، ظاهرا قبول کرده ولی بعید میدونم بتونم باهاش کار کنم، عکسهای اینستاگرامش یه جوریه که نمیشه توضیح داد، با اینکه هزینه کلاس زبان ما توسط محل کارم پرداخت میشه اما تا حالا از این گزینه استفاده نکرده ام. برای دکترا شاید نتونم امسال یا سال دیگه کاری بکنم، اما وقتی OR  میخونم و یا زبان بخونم به اون هم کمک میشه. در مورد OR (Operation Research)o هم باید بگم که رشته اصلی و تخصصی منه و در حد آموزش مقطع لیسانس در ذهنم هستش اما باید جدی تر بخونم و کیفیت مثالها و تمرینها رو ببرم بالا، ضمن اینکه برای دکترا بهش نیاز دارم. کتاب مرجعش همین الانم روی میزمه و یادم نمیاد در این چند ساله ازش دور شده باشم، اما نمیدونم چرا اون به من نزدیک نمیشه.

احساس میکنم به یک دستیار نیاز دارم.......

پ ن:

یادمه در وبلاگ قبلیم یک بار مطلبی از خودم نوشتم، یک نفر که نمیدونستم کیه اومد و گفت تو اینها را اینجا مینویسی که خودتو نشون بدی، و کلی حرف دیگه زد و رفت. حالا برای اینکه سو تفاهمی پیش نیاد میگم که اینطوری نیست. اولا این چیزها را برای خودم و دوستانی که با آنها در ارتباط هستم می نویسم، دوما اینها مواردی هستند که در این روزها ذهن و فکرم را درگیر کرده اند و همه واقیت امروز من هستند.


 

دکتر فیش

بالاخره رفتم

اول گفت که شلوارتو تا زانو بزن بالا، پاهاتو آّب بزن و بعد بنشین. پاهاتو باهم توی ظرف بذار. تا پاهامو توی ظرف گذاشتم، صدتا ماهی کوچولو اومدن دورش و شروع کردن به گاز گرفتن های ریز ریز از پاهام. حس جالبی بود، گاهی قلقلک (مخصوصا وقتی ماهی ها سعی میکردند از بین انگشتهای پام عبور کنند)، گاهی سوزش ریز و زود گذر و گاهی مور مور شدن. 15 دقیقه بعد پاهامو به آرومی از آب درآوردم. ماهی ها که ظاهرا مدتها بود پایی به این خوبی نوش جان نکرده بودند، تا لب آب پاهایم را بدرقه کردند. بعدش دوباره پاهامو شستم و کفشهایم را پوشیدم. حس خوبی داشتم، احساس میکردم پاهام سبک شده، حالا نمیدونم تاثیر دکتر فیش بود یا شستن پاها. کفشهایم که کفپوش طبی دارند هم در این احساس خوب بی تاثیر نبودند، بعدش کلی پیاده روی کردم.

نتیجه گیری اخلاقی: پا عضو بسیار مهمی است، کمی بیشتر ازشان مراقبت کنید.خستگیتون در میره.

بلاگفا....تو که بی وفا نبودی

نمیدونم چرا هنوز با بلاگ اسکای ارتباط برقرار نکردم....انگار عادت ندارم یه مدت به طور مداوم وبلاگم درست باشه و هر از گاهی خراب نشه.

یادداشت

یادداشت خصوصی1 (بدون مخاطب)

شگفتی یعنی چی؟ یکی از مفاهیمی که در پس واژه شگفتی نهفته است را میتوان اینطور بیان کرد: ارتباط میان موضوعات به ظاهربی ربط. این جمله مرا به فکر فرو برد. اگر حدس علمی که اثباتی برایش وجود نداشته باشد به ذهنتان رسید، بدانید که اگر این خصوصیت را داشته باشد به موضوعی جالب برای نشریات علمی دنیا تبدیل می شود.

لذا اگر درد شقیقه را به جای دیگری ربط دادید خوشحال باشید و به خود افتخار کنید. چون شما یک شگفتی خلق کرده اید.


بعد نوشت (بی ربط به یادداشت خصوصی):

تبریک به مناسبت برتری صلح بر جنگ. گفتگو و اعتماد و فرهنگ و تمدن بر جهل و تعصب و نادانی و تنگ نظری. تبریک به مناسبت روزنه ای باریک از امید.

دوباره

همه چیز از یک بازی شروع شد. Road Riot. باید اعتراف کنم که به مسابقات رالی بسیار علاقه مندم و از بازیهای رایانه ای، همیشه Need For Speed انتخاب اولم بوده. یادمه ترم 6یا7  لیسانس اگه اشتباه نکنم، برای انجام دادن پروژه درس برنامه سازی پیشرفته که اون زمان با ++C کار میکردند، کامپیوترم را از خونه به خوابگاه آورده بودم. الان که یادم میاد با خودم میگم چه زجری میکشیدم وقتی که میخواستم جا به جاش کنم. سه نفر اسیر میشدند تا جابجا بشه. لپتاپ نبود که اون روزا....یکی باید جعبه مانیتور رو دستش میگرفت، یکی کیس و کیبورد و یکی دیگه هم سایر متعلقات. شبهای امتحان که میشد، Need For Speed یا NFS کلا صفای دیگه ای داشت. اینها رو گفتم که بگم چقدر به این نوع بازیها علاقه مند بودم و هستم. با این حال، مدتها از آخرین دفعه ای که بازی کرده بودم میگذشت تا اینکه چند روز پیش یکی از همکاران ناباب نزد ما آمد و یک بازی که همان Road Riot باشد، را به ما معرفی نمود که توسط گروه (تان.گو) پشتیبانی میشد. بعد دیدم یکی دیگر از همکاران ناباب هم همین بازی را دارند و به شدت مشغول. متوجه شدم که این بازی بین تمام کانتکتهایی که در گوشیتان وجود دارد و آنها هم این نرم افزار  را دارند انجام میشود و شما میتوانید امتیاز و آخرین مرحله هر یک از دوستان خود را ببینید. این شد که تب جنون آمیز شدیدی ما را فرا گرفت و به یکی از همکاران که به مرحله فوق پیشرفته 315 (پس از روزها و ماهها بازی) رسیده بود بیاناتی در باب گرفتن ایشان و سوسک نمودنشان در 2 روز و این حرفها فرمودیم.در عرض همان روز اول که بازی را نصب نمودیم موفق به گذراندن 20 مرحله شدیم. و وقتی به منزل مراجعت نمودیم میدان را خالی ننمودیم. اینجا بود که اهالی منزل به داد رسیدند و مرا از بازی بر حذر داشتند. من هم مانند مصرف کنندگان دراگ، یواشکی پشت درهای بسته، و در مکانهای خارج از دید منزل از جمله پشت یخچال و پشت در اتاق، به رقابت با همکاران می پرداختیم که ناگهان توسط یکی از اعضای خانواده که پزشک هم هستند(دلیل اینکه شغل ایشان را گفتم به زودی می فهمید)، دچار مچ گرفتگی شدیم و مچ قرمزمان در دستان پزشک مچ گیر قرار گرفت. ایشان شدیدا گفتند که تو نشانه هایی قوی از اعتیاد داری (دلیلش این بود و بسیار هم جدی گفتند)و خلاصه کلی ما را متهم به اعتیاد نمودند. در حرکتی خلاقانه، گیتار ما را از درون کاور خاک گرفته خود درآوردند و گفتند این را بگذار دم دست، روی مبل و در کاور خود قرارش مده، و هر زمان که خواستی بازی کنی بجایش بیا گیتار تمرین کن. این شد که مجبور به کوک نمودن ساز و اصلاح ناخن و درآوردن صدای ساز شدیم و هر چند دقیقه یکبار این صدا در منزل شنیده میشد. و مقرر شد خود ایشان استادی برای این حقیر معتاد بیابند تا تحت الحفظ به فراگیری علوم موسیقیه ادامه دهیم و مسیر هشت سال ترک شده را آغازی دوباره داشته باشیم. باشد که رستگار شویم.







پی نوشت: اگه جواب داد بهتون میگم تا به عنوان پیشنهاد به معتادان گرانسنگ و مراکز ترک اعتیاد ارایه دهید

تح RIM

ما نیاز به تح.ریم نداریم که

خودمون برای خودمون کافی هستیم. کلا خودمون داریم خودمون و مملکنمونو تح.ریم می کنیم. سرمون هم کردیم توی برف و اصلا هیچی نمی بینیم. یکمی دقت کنید...یکمی بیشتر...یه نگاه به دور و بر ... این اداره، اون اداره، این سازمان، این بنگاه، اون وزارتخونه، این بازار، اون بازار، این دانشگاه، اون مدرسه....شهرداری، بانک، دکل حفاری....بازم بگم؟ همه ی اینها خود ماهاییم دیگه.....یکی کمتر یکی بیشتر...یکی خیلی خیلی خیلی بیشتر...والا به خدا...آقا جان، امان از نادانی، امان از فرهنگ و اعتقادات غلط، امان از نادانی (اینو هرچی بگم کم گفتم) امان از ب ی شعوری.....(بلا نسبت شما)

( بیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییپ )

ای تیم....ای چند بعلاوه چند.....اینقدر زحمت نکشید....


پی نوشت: لطفا لبخند را از لیست تح.ریم ها خارج کنید. به مولا جای دوری نمی ره. فرض کنید مملکت و آدمهاش مال خودتونن.( فرض محال که محال نیست)

از طرح تا عمل

چند وقت پیش شروع شد. خیلی کار برد (حدودا سه ماه). از طرح روی کاغذ تا آماده شدن داشبورد. دلم نمیاد این کاغذها رو بندازم....فقط یک طرح و ایده بود....اما درست شد. (کار آنچنانی نبودا....شق القمر نکردیم، اما خب...خیلی به درد بخوره)


تو و هرچیزی که پیرامون توست همین الان ده برابر کوچک شدی، میگی نه؟ ثابت کن که نشدی :)

بعد از گذشت دو روز وحشتناک (که بخیر گذشت) برگشتن سر کار و روال زندگی عادی خیلی خوبه. خدا نکنه کار آدم به بیمارستان و بستری شدن و از این جور چیزها بیفته. یعنی اگه حواست به مریضت نباشه کلا میرین تو هوا....

مورد دوم در خصوص دنیای پزشکی و بیمارستان اینه که در این دنیا، هدف، موجودی به نام پول است نه سلامتی بیمار. سلامتی در اولویتهای بعدی است. اگه با چشم خودم نمیدیدم باور نمیکردم. (بلا نسبت پزشکان خوب و متعهد از جمله پزشکان موجود در خانواده ی خودم که میدونم برای بیمارانشون چه ها که نمی کنند)

بگذریم.

یک سوال قدیمی این روزها ذهنمو درگیر کرده (بعد از سوال پشه ها روزها کجا میروند البته) و اون اینه که اگر در دنیای ما، همه ی اجسام و موجودات به یکباره ده برابر کوچک شوند، یعنی یک دهم ابعاد طبیعیشون بشوند، چطور متوجه میشیم که کوچک شده ایم...و چطور متوجه میشیم که ده برابر کوچک شده ایم و مثلا نه برابر یا نه و نیم برابر کوچک نشده ایم....

ای کسانی که ایمان آورده اید، همانا برترین شما، فکر کنندگان و دود زنندگان از گوش است. پس بشتابید به سوی فکر و اندیشه. البته با رعایت استاندارد یورو 5.


پنت هاوس

از مزایای سفر با پدر بزرگ و مادربزرگ اینه که می تونی در یک پنت هاوس که یکطرف رو به دریا باشه و طرف دیگه رو به جنگل، مهمون بشی و یک پیشخدمت زیبا روی همه کارهاتو انجام بده....خدایا الان کمی فهمیدم طبقه فوق فوق مرفه چطوریند...نمردیم و دیدیم بالاخره. من دیگه آرزویی ندارم. الان دیگه با خیال راحت میتونم سرمو بذارم زمین.


پی نوشت: گراند پارنت منم مهمون بودنا سو تفاوت نشه


بعدا نوشت: اینم از عکس صبحانه روی تراس (البته میز هنوز کامل نشده بود)


دوست، مبهم

رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری، گفته بودی بر می گردی، میگفتی من دوست تو هستم، "دوست" واژه ی کمی نیست، خود تو بودی که اهمیتش را نشانم دادی، این تو بودی که قداستش را برایم معنی کردی، آرامش خود را بر بی قراری هایم ترجیح دادی...تو که میدانستی آرامشت آرزویم بود....نمی پرسم چرا. نمیگویم چرا...تناقض...با توجه به برهان خلف، نتیجه میگیریم که فرض خلف باطل است.

حالا تو هی بنشین و با الگوریتم هایت بازی کن. هی این مستطیل ها را به دو راهی های لوزی شکل وصل کن و هی در میان Yes یا No های لوزی ها سرگردان شو...

وقتی اصول موضوعه ات ناسازگار باشد، کل سیستمت به میریزد آقا، نه استنتاج جواب میدهد نه برهان خلف...

بله...با خودم هستم...در پی یافتن عددی برای پیدا کردن حدت مباش، حد تو مبهم است. کو تا رفع ابهام...تازه...از کجا معلوم همگرا باشی؟

میدانی چیست؟ اصلا من عاشق سری ها و حد های واگرا هستم. دوست ندارم در یک نقطه جمع شوم، میفهمی؟ نمیتوانی در من عددی پیدا کنی که از آن به بعد اختلاف هر دو جمله ام از هر چه تو بگویی کوچکتر باشد، نیست. نه از آرامش آسمان خبری هست و نه از آرامش دریا...دل که جای خود. از آن روز که ضابطه ام را با خود بردی، آشفته شدم، دیگر در هیچ رابطه ای صدق نمیکنم....

و باز "دوست" واژه ی کمی نیست.

خدا را شکر زبانی هست که با آن دنیا را نوشته اند، و باز خدا را شکر که دست کم چند حرف از الفبای آن را می دانم، وگرنه چگونه آشفتگی هایم را بیان میکردم؟

درد واژه ی متقارنی است. اما من قبول ندارم که زیباییش در تقارنش نهفته باشد. زیباییش سوز دارد. سوز آن در نگاشت آن است. وقتی آن را رسم میکنی، مکان هندسی نقاطش دلت را میسوزاند. دلت را نقطه به نقطه و پیوسته می سوزاند.

فرکتالهای ذهنم دیگر از معادلات مندلبرات تبعیت نمیکنند. بیهوده مکوش، در هیچ کجای این تابع دانه برفی نقطه ای (حتی یک نقطه، که اثر سوزن است بر یک صفحه) مشتق پذیر نیست، دنبال بازه ای هموار میگردی؟

انتظار خود را بی پایان نشان میدهد. حالا تو هی قوی باش.

راستی، یادت می آید؟ بوسه ای را که بر گونه ات نشاندم؟ یادت می آید گفتی "آخیش"؟ من چه بیتابانه هر چیز را رعایت میکردم و چه بیهوده در زیر کوهی از درد و برگهای زرد و خشک مدفون شدم....نه....خیال باطل مکن...من زیر کوهی از درد و برگهای زرد و خشک مدفون نمیشوم...مگر نمیبینی مرا بر فراز قله های درد؟ خیلی وقت پیش بود که لبخندی بر لب نشاندم و روزگار را شرمگین کردم. در میان این هیاهوی بهت زده، هم هوایی را هنوز ندیده ام. فقط همین. در ارتفاع کوه های بلند، قبل از هر حرکتی باید هم هوا شوی. تو که این چیز ها را بهتر از من میدانی.

راه می روم. مهم نیست چه راهی...همه ی راهها به تو ختم میشود. مهم نیست کجای این جهان ایستاده ای....مهم نیست بر بلندای آسمان باشی یا در دل جزیره ای در میان دریا، تو خود نیک میدانی، انرژی ها جریان می یابند، در هر حرکتی که انجام میدهی، دوست دارم بدانی...هاله ات را می بینم. چه در بلندای آسمان، چه در دل جزیره ای در دریا.

روزی دوستی به من گفته بود این را....انرژی از بین نمیرود...فقط از شکلی به شکل دیگر تبدیل میشود...مهم انرژی ایست که تو بودی...انرژی است که تو هستی...و من این انرژی را می ستایم. من هم هستم. تا زمانی که این انرژی هست...این هاله هست....

فقط....گاهی...هر از گاهی...کمی از هاله ات را بر روی گونه ام بنشان


پی نوشت: چند ماه پیش این متن را در وبلاگ قبلیم نوشتم، دوست داشتم دوباره اینجا منتشر بشه

آرام

چشمهاتو ببند، چند تا نفس عمیق بکش، به هیچی فکر نکن، بذار فکرت چند لحظه آروم باشه، ساکت باشه،به صدای نفس کشیدنت گوش کن،  نفس عمیق....فکر کن با هر نفسی که به داخل میدی همه ی انرژی های خوب را به خودت جذب میکنی و هر بار که نفستو بیرون میدی همه انرژی های منفی و دردها رو خارج میکنی. نفس بکش، نفس عمیق، به هیچی فکر نکن، آروم باش و رها....فقط چند لحظه.....

همین.


وقتی ریاضی و فیزیک و عرفان را در ظرفی قرار داده و روی آن شراب بریزی

می ده گزافه ساقیا، تا کم شود خوف و رجا

                          گردن بزن اندیشه را، ما از کجا، او از کجا

پیش آر نوشانوش را، از بیخ برکن هوش را

                         آن عیش بی روپوش را، از بند هستی برگشا...

دیوانگان خسته بین، از بند هستی رسته بین

                         در بیدلی دلبسته بین، کاین دل بود دام بلا

زوتر بیا هین دیر شد، دل زین ولایت سیر شد

                         مستش کن و بازش رهان، زین گفتن <<زوتر بیا>>

کلیات شمس


می رود جویبار زمان و می گذریم در بسترش، چشمی به هم می زنیم و عجب و صد افسوس که چه زود گذشت...که اگر دوباره بازمیگشتم چنین می کردم و چنان

از آنجا که ذهن جستجوگر ما در زمانهای قدیم کمی با زبان ریاضیات و فیزیک صیقل خورده <بود> اندکی با خود نشستیم و چشم برهم زدیم تا بلکه بتوانیم تحلیل و آنالیزی از آن برای خود بیابیم.

برای این کار لازم است ناظر بیرونی باشی

قضیه ای در ریاضیات هست در باب منطق از ریاضیدان آلمانی بنام گودل <اگر با هیلبرت اشتباه نگرفته باشم> که می گوید هیچ سیستمی برای شناخت خودش کافی نیست.(البته صورت قضیه کمی طولانیتر است و نام آن قضیه ناتمامی گودل یا Gödel's incompleteness theorem میباشد. درواقع چیزی که من نوشتم برداشتی از آن است)

یعنی چه؟ یعنی اینکه اگر بخواهید از یک سیستم شناخت جامعی پیدا کنید، باید خود ماورا و مافوق آن سیستم باشید تا بتوانید کاملا آن را درک کنید. مثلا یک موجود دو بعدی (که  فقط میتواند در دو بعد حرکت کند) و یک موجود سه بعدی (که توانایی حرکت در بعد سوم را هم دارد) در نظر بگیرید، شناختی که موجود دو بعدی از خودش دارد و شناختی که موجود سه بعدی از آن موجود دو بعدی دارد،گویای این واقعیت است.

پس انسان برای شناخت خودش کافی نیست. برای تحلیلی که بدنبال آن بودم باید خود را از زاویه دید ناظر سومی با حداقل یک بعد بالاتر میدیدم. برای این کار باید آن ناظر را شبیه سازی میکردم. بدیهیست که باز هم بر اساس همان قضیه شناخت من کامل نخواهد بود.

از خارج از محیطی که در آنیم اگر بر خود بنگریم، عمر رفته خود را میبینیم و اندکی از آینده پیش رو را.

سپاس خالق دانایی را که بر عمر رفته افسوس نخوردم <لااقل نه برای همه اش>

همه می رویم اما آنچه مهم است، آگاهی است. تنها چیزی که در این تحلیل آنرا با اهمیت و معنا بخش یافتم این بود که هرچه کشیده ایم از سر جهل بوده و به هر چه رسیده ایم از طریق آگاهی بوده <لااقل آگاهی در پشت صحنه وجود داشه>

اندر باب تصمیم گیری نیز همین موضوع صادق است

تصمیم گیری از منظر شرایطی که دارد به چند بخش تقسیم می شود < تصمیم گیری در شرایط اطمینان کامل، تصمیم گیری در شرایط عدم اطمینان و در شرایط ریسک، تصمیم گیری در شرایط تعارض>

و کاملا روشن است که هرچه آگاهی ما از شرایط مساله بیشتر باشد، تصمیم گیری سهل تر مینماید.

اما

همه اینها بدون وجود چیزی به نام ع.ش.ق. ارزشی ن.د.ا.ر.د.

هوش و اندیشه را گردن زدن شاید تعبیری از جمله بالایی من باشد.

باید بکوشیم تا برای خود لحظات زیبا را آگاهانه خلق کنیم زیرا این جویبار عمر فقط میگذرد و اگر چنین نکنیم از دستش بداده ایم.


پی نوشت: این یکی از نوشته های قدیمیم بود که احساس میکردم باید دوباره بخونمش...

تغییر

بزرگترین بیم بشر از تغییر است.

مردم از افکار جدید، عادتهای جدید، محیط جدید و روش جدید می ترسند، ولی تنها راه زندگی بهتر، آمادگی شما برای قبول تغییر و عملی کردن تحولات بزرگ است (کوچیکشم قبوله، اگه در جهت بهبود باشه میشه کایزن)؛ پس خودتان را عوض کنید.

(از السس رابینون. البته بجز قسمت توی پرانتز که از برنا است)

پی نوشت:

البته به نظر من منظور از خودتونو عوض کنید، پذیرش و ایجاد آمادگی برای تغییر است و موانع ذهنی برای تغییرات (خصوصا تغییراتی که منجر به بهبود میشود) را برداشتن.نه اینکه یهو یه آدم دیگه ای بشید یا همه خصوصیات خوبتون و هویتتونو عوض کنین.

انتقام مورچه ای

امروز نمیدونم چرا همش فکر میکنم یک مورچه داره روی تنم راه میره....هی دست و پامو نگاه میکنم اما هیچی نیست. فکر کنم روح یکی از مورچه هاییه که در دوران کودکی کشته ام....اومده داره ازم انتقام میگیره

(ته پست بود این یکی)

چه شود به چهره ی زرد من نظری برای خدا کنی که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین

همه ی غمم بوَد از همین، که خدا نکرده خطا کنی

نون نوشتن

دبیرستانی که بودم نوشتن را شروع کردم. یادم نیست چه کسی ایده نوشتن را به من داد، دوستان صمیمی کمی داشتم، از نظر دوستان صمیمی اندکم من بیشتر از سنم میفهمیدم و مغرور و مغموم بودم. یادم نمیره، این حرفو ساعت 12 شب روی نیمکت یک پارک، یکی از همین دوستانم بهم گفت. فکر میکنم یکی از همین دوستان منو با نوشتن آشنا کرد. تا پیش از آن نوشت من محدود میشد به زنگهای انشا در مدرسه و نامه هایی که به عموزاده ها و مادرم می نوشتم. اینم بگم خیلی حس خوبی داشت وقتی دست خط پسرعمو یا دختر عمو رو میدیدی که کلی از خودش نوشته و کلی هم آرزوی قشنگ برات داره. گاهی همسر یکی از عموهام هم برای من نامه مینوشت. در نامه هایش، شعرهای خیلی باحالی میگفت. مثلا میگفت زیر ورقه امتحان تاریخ برای معلمت بنویس: من که ندارم خبر از عهد خویش، کی خبرم هست زصد قرن پیش

بعد از آن، شروع کردم به نوشتن خاطرات روزانه در سررسید. انتهای هر روز اتفاقهایی که در آن روز افتاده بود، افکاری که به ذهنم آمده بود و اینکه اون روز روز خوبی بوده یا نه رو می نوشتم. بعدش هم یک جمله یا یک بیت شعر اضافه میکردم. عادت داشتم اول همه سررسیدهام چند تا نوشته و شعر که خیلی دوستشون داشتمو بنویسم. چند وقت پیش بابا بهم زنگ زد و گفت که سررسیدهاتو پیدا کردم، آنقدر خوشحال شدم که حد نداره. وقتی به دستم رسید دیگه میشه حدس زد چه حسی داشتم، کل خاطرات دبیرستانم برای من مرور شد، مسافرتها، دوستانم، کلاسها و مدرسه ها، دلتنگی ها، شعر ها، درس ها....یادمه یکی از نوشته هام در نشریه دبیرستان چاپ شد، همونو برای برنامه نیم رخ که اون زمان پخش میشد فرستادم، بعدا فهمیدم که در موردش صحبت شده و یک کارت دعوت برای یکی یک موضوع که الان بخاطر نمیارم چی بود برای من ارسال کردند. همه ی اینها رو به کلی فراموش کرده بودم....همشون دوباره مرور شد....اینها رو مدیون نوشتن هستم. نوشتن و قلم. برای من نوشتن حرمت داره. قلم حرمت داره. امیدوارم بتونم همیشه این حرمتو حفظ کنم. 


پی نوشت: کتاب نون نوشتن از محمود دولت آبادی کتاب جالبیست. یادداشتهای گاه و بیگاهشه من که لذت بردم و آموختم ازش. انسان بزرگیست این مرد.

ماه و ماهی

تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی

اندوه بزرگیست زمانی که نباشی...

روز جهانی محیط زیست

فرض کنید در قایقی نشسته اید و در میان آب های یک تالاب هستید، گیاهانی که سر از آب درآورده اند با ساقه ها و برگهایی جالب و زیبا، ماهیانی که از زیر آب بازیگوشیشان پیداست، و کلی پرنده خوشکل و رنگارنگ، از فلامینگو گرفته تا حواصیل و انواع اردکها و نوک قاشقی ها و بعضی وقتها هم پرندگان شکاری و انبوهی از صدای خواندن آنها. خیلی قشنگه مگه نه؟ کسی که کنارتان نشسته برایتان توضیح میدهد که این منطقه محل برخورد آب شرین تالاب و آب شور دریاست، از خصوصیات گیاهان این منطقه اینه که ساقه هایی با سطح مقطع سه گوش دارند. دوربین چشمی را به دستتان میدهد و پرندگان مختلف را برایتان توضیح میدهد، صدای هر پرنده را به شما میشناساند و تو فقط لذت میبری از برخورد نسیم مرطوب خنک بر روی گونه هایت و شنیدن و دیدن این همه زیبایی.

اینها بخشی از خاطرات من هستند، زمانی که به همراه خدمتگذاران سازمان محیط زیست و یکی از اعضای خانواده خودم، به گشت های محیط طبیعی میرفتم. البته نه رشته من محیط زیست است و نه کار من. این خاطرات هم به سالهای دور مربوط میشود، اما از همان کودکی به محیط زیست علاقه داشتم. یادم می آید یکبار در مسابقه ی نقاشی که به مناسبت روز جهانی محیط زیست برگزار شده بود شرکت کردم. نقاشی من دوم یا سوم شد (درست یادم نمی آید). در نمایشگاههایی که توسط سازمان محیط زیست برپا میشد شرکت می کردم. همواره در روز پانزدهم خرداد ماه که روز جهانی محیط زیست است، اصل پنجاهم قانون اساسی را همه جا بر در و دیوار نمایشگاه میدیدم : "در جمهوری‏ اسلامی، حفاظت‏ محیط زیست‏ که‏ نسل‏ امروز و نسل‌های‏ بعد باید در آن‏ حیات‏ اجتماعی‏ رو به‏ رشدی‏ داشته‏ باشند، وظیفه‏ عمومی‏ تلقی‏ می‏شود. از این‏ رو فعالیت‌های‏ اقتصادی‏ و غیر آن‏ که‏ با آلودگی‏ محیط زیست‏ یا تخریب‏ غیر قابل‏ جبران‏ آن‏ ملازمه‏ پیدا کند، ممنوع‏ است."

بله. روز جهانی محیط زیست.

در دوران دانشجویی، در جایی خوانده بودم که یکی از نشانه های تمدن یک کشور، فرهنگ و دانش ریاضی آن کشور است. و حالا من می گویم که یکی دیگر از نشانه های فرهنگ و تمدن یک کشور، تلاش عمومی حفظ محیط زیست و فرهنگ محیط زیستی آن کشور است.

برای افزایش آگاهی دوستانی که این وبلاگ را می خوانند توضیح کوتاهی در این خصوص میدهم:

بخشی از فعالیتها، خدمات و محصولات که بتواند بر محیط زیست تاثیر متقابل داشته باشد (بر آن اثر بگذارد یا اثر بپذیرد)، یک جنبه محیط زیستی نامیده می شود.

هر تاثیر و تغییری در محیط زیست خواه مطلوب و خواه نامطلوب، که تمام یا بخشی از آن ناشی از جنبه های محیط زیستی باشد، یک پیامد محیط زیستی نام دارد. 

خوب است (امروزه در کل دنیا لازم است) پیش از انجام هر کاری جنبه ها و پیامدهای محیط زیستی آن کار را شناسایی و ارزیابی کنیم، و کنترلهایی را برای جنبه های بارز محیط زیستی پیش بینی نماییم و آنها را تا مرز غیر بارز بودن کاهش دهیم.

کمی اندیشه کنید

محیط زیست ما، مال ماست. بخاطر خودمان و بخاطر نسل های آینده مان، آن را محافظت کنیم.

بلاگ اسکای سلام، خدانگهدار بلاگفا

هرگز زدل امید گل آوردنم نرفت

این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست


بعد از مدتها سلام


اشکالاتی که در بلاگفا رخ داد باعث شد که به بلاگ اسکای نقل مکان کنم. کلیه مطالبی که قبل از این پست درج شده است، از وبلاگ قبلی به اینجا کپی شده است (فقط برای اینکه اینجا هم موجود باشد) و البته این تمام مطالبم نیست. متاسفانه به تمام مطالبم دسترسی نداشتم.

از اینکه زمان و تاریخ درج مطالب تغییر کرده و همچنین، نظرات دوستان منتقل نشده عذرخواهی میکنم. بدین منظور آدرس وبلاگ قبلی را اینجا درج می کنم و هر زمان که دسترسی به وبلاگ قبلی میسر شد، آدرس اینجا را در آن درج خواهم کرد

آدرس وبلاگ قبلی من:

www.newday2014.blogfa.com


به بلاگفا: بلاگفا جان، خیلی صبر کردم، سه هفته پیش گفتی که اگه به مدت یک هفته درست نشدی، با یک نسخه پشتیبان قدیمی تر وبلاگ رو راه میندازی، اما راه ننداختی. دو هفته دیگر هم صبر کردم اما درست نشدی. شرمنده دیگه ما رفتیم.

روز مرد

هیس! مردها گریه نمی کنند ...

روزهای دور...روزهایی که هیچگاه نمی آیند

صبح های زود آشپز خانه فقط مال من بود. چای درست می کردم، بساط صبحانه را روی میز می چیدم و تمام مدت با خودم حرف می زدم. گاهی خودم بودم، گاهی آدم های دیگر. پدرم، مادرم، معلم ها، عمه یا مادربزرگ. آدم های صبح هایم همان جوری بودند که دوست داشتم باشند. پدر مودب و مهربان بود، مادر بیشتر می خندید، معلم ها سخت گیر نبودند، عمه و مادربزرگ مادرم را دوست داشتند و من برای حرف های آدم ها همیشه جواب های معقول و درست داشتم. صبحانه ام را که می خوردم، خرده نان های روی میز را جمع می کردم، می بردم می ریختم روی هره ی پنجره ی آشپزخانه. چند دقیقه نگذشته سر و کله کبوتر ها پیدا می شد. تک تکشان را می شناختم و برای هر کدام اسم گذاشته بودم: "بداخلاق"، "خال خالی"، " آقا شکمو" و "خانم بزرگ". خرده نان ها را که می خوردند، یکوری نگاهم می کردند، انگار هنوز منتظر باشند. بعضی روزها که مادر بیدار می شد و به آشپزخانه می آمد، با هم مهمان بازی می کردیم. چایش را می ریختم میگذاشتم جلویش و می گفتم "بفرمایید خانم." سرش را خم می کرد و می گفت "متشکرم آقا، ببخشید که مو شانه نکرده خدمت رسیدم." وقت هایی که هنوز خواب آلود، خیره می شد به ظرف شکر یا فنجان چای، دوست داشتم تماشایش کنم. خیره ماندنش اگر زیاد طول می کشید، دستم را جلو صورتش تکان می دادم و می گفتم "کووکوو..." می خندید و من نمی توانستم تصمیم بگیرم صبح های با مادر را بیشتر دوست دارم یا صبح های با کبوترها را. (زویا پیرزاد)

پی نوشت: چقدر دلم برای کودکی های نکرده ام تنگ شده، برای صدای قل قل آب جوش صبح های زود، برای بیدار کردن های مادری که همیشه جایش در زندگیم خالی بوده، برای حس لطیف صبح های زود، برای قلبم که روزی گنجشک وار میزد و میکوبید و منتظر بود...

برای کودکی های نکرده دلتنگم، برای خودم، برای خواهر رویاهایم که همیشه اشک هایم را پاک میکرد و سرم را روی شانه هایش می گذاشت، برای سفینه اسباب بازیم که با هر بار دست زدن جهت حرکتش عوض می شد، برای چکمه های پلاستیکیم که همیشه منتظر بودم تا باران ببارد و آنها را بپوشم و در آب های جمع شده کنار خیابان راه بروم، برای روزهای دور...برای روزهایی که هیچگاه نبودند و نماندند دلتنگم. و شبی خوابیدم و بامدادان، هزار ساله برخواستم...

روز زن

روز زن بر تمام زنانِ مرد سرزمینم مبارک باشد

 پی نوشت: به قول خانم اردیبهشتی، "بگذاریم زنان همان زن بمانند". بنده قصد توهین به بانوان محترم را ندارم. اما زن بودن در این مملکت مرد میخواهد. (مردانگی و شجاعت و جسارت و تحمل بسیار می خواهد) از این بابت منظورم بود. اگر شرایط اجتماعی و فرهنگی و حقوقی مملکت به گونه ای بود که زنان زن بمانند که دیگر این همه داستان نداشتیم. روز زن بر تمام زنان و دختران سرزمینم که مردانگی را فارغ از جنسیت در وجود خود دارند مبارک. (مترادفش با کمی کاهش معنی شاید بشه شیر زن ولی به نظر من شیرزن حق مطلب رو به درستی ادا نمیکنه)

 پی نوشت بعدی: کامنت خانم اردیبهشتی را حتما بخوانید تا بدانید این نابرابری تا کجا ریشه دوانده. برای آگاهی دادن بسیار بسیار خوب است این کامنت. من بدین وسیله از ایشان تشکر می کنم. امیدوارم اگر منظورم را درست بیان نکردم مرا ببخشایند.

مبارک، مهر، آرامش، شادی و احترام، خود شمایید، خود ماییم.

چند روز مانده به عید، حال و هوای عید بر روز مرگی ها غلبه می کنه. اگه دقت کرده باشید، همه به هم لبخند می زنند، آروم تر هستند، هرچند شلوغ و پر جنب و جوش و گاها با عجله به دنبال کارهای عقب افتاده...

مهربانی در این روزها کمی پررنگ تر می شود،....

این حال و هوا خیلی خوب است.

حالا که این حال و هوا خیلی خوب است، چرا بقیه روزهای سال اینطوری نیستیم؟ چرا همیشه همه عصبانی و اخمو هستند توی خیابون؟ توی پیاده رو، توی فروشگاهها و اداره ها و ...؟ چرا همه در حال مسابقه دادن هستند؟

خب همیشه مهربون باشید، همیشه بخندید...چی می شه مگه؟

چی میشه اگه همیشه عید باشه؟ سر کار هم عید باشه، سر کلاس مدرسه و دانشگاه هم عید باشه، توی خیابون هم عید باشه؟ چی میشه اگه همیشه مهربون و صبور و نیک خواه و خیر خواه باشیم؟ چی میشه اگه سعی کنیم بی خودی عصبانی نباشیم، و اگه به هر دلیلی عصبانی هستیم، آن را به دیگران سرایت ندیم؟

چی میشه اگه اجتماعمون رو کمی دوست داشتنی تر کنیم؟

ما که نسل سوخته ایم، (بنده خودم را عرض میکنم)، کودکی ما در جنگ گذشت، نوجوانی ما در صفهای طولانی نان و نفت، مدرسه سه شیفته و نیم کت های چهارنفره، کنکور دو میلیونی (متقاضی) و ظرفیت کم دانشگاهها و کم شدن ارزش پول و ....شاید امید داشتن به تغییر روش زندگی، دست کم در بازه زمانی کوتاه مدت، بطوریکه جبران گذشته شود بیهوده باشد، اما چه کنیم؟ با عصبانیت و خشم چه چیزی در گذشته درست می شود؟

درسته که از خیلی جهات حق داریم که ناراحت باشیم، اما بیشتر از آن، حق داریم که در آرامش زندگی کنیم، اگر کاری از دست بر می آید انجام دهیم و با یکدیگر با رویی خوش و اخلاقی نیک برخورد کنیم، حق داریم در جامعه ای مهربان و دانا زندگی کنیم...

پس لطفا آن را برای خودمان بسازیم. مهربانی در هر شرایطی مهربانیست، زیباست، چه در سختی و چه در آرامش و رفاه، چه در شرایط تحریم و چه در شرایط تفاهم و توافق، همیشه با یکدیگر مهربان باشیم.

به امید تابش هرچه درخشان تر مهر بر این سرزمین، به امید درخشش هرچه بیشتر دانایی و هنر و علم و فرهنگ در این سرزمین.

شاد باشید.

گاهی وقت ها دقایق طولانی کتابی را که میخوانم ورق نمی زنم...

نوروز همتون شاد

ابر و آسمان و بارون و آفتاب و درخت و شکوفه و گل و نسیم و عیدی و آجیل و میوه و فیلم سینمایی و مسافرت و میهمانی و ....

نوروز همتون پیروز

شاد باشید