رفتم جلوی در دانشگاه. نگهبانها ایستاده بودند و نمیگذاشتند هیچ ماشینی وارد بشه. من اشاره ای به برچسب مجوز روی شیشه ماشین کردمو رفتم داخل. تا جلوی دانشکده. خیلی وقت بود که اینجا نیومده بودم. درختهای بلند و خیابونهای بین دانشکده ها، و دانشکده و پارکینگ خوشکلش که زیر درختهاست...چقدر دلم تنگ شده بود برای اونجا...چقدر خاطره داشتم از اونجا...خاطرات اولین روزهای تدریسم...
نمیدونم چرا، ولی دلم گرفت...
دیشب خواب استاد راهنمامو دیدم. داشت بهم میگفت چرا رفتی و دیگه پیش ما نیومدی....
کاش میشد با هم توی یک دانشکده کلاس داشته باشیم....کاش میشد پروژه مونو بیشتر ادامه میدادیم...کاش همه ی آدمها مثل تو خوب بودند....
لبت به خنده
وا رفته ای گل
رو لاله ی گوش
داری یه دسته سنبل....
روزی چه رویا های زیبایی داشتم.....
"یاد" آدم را می کُشد.