روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را

سلام

سلام

نمیدونم اینجا هنوز خواننده ای داره یا نه. بعید میدونم این محیط مثل سالهای قبلش بشه. اما راستش هنوز هیچ پلتفرم دیگه ای که حال و هوای اینجا رو داشته باشه پیدا نکردم. 

با اینکه خیلی سرم شلوغه ولی تصمیم دارم دوباره بنویسم....امیدوارم بتونم.

در این سه چهار سال اخیر اینقدر شرایط ناپایاداری را تجربه کردیه ایم که دیگه لزومی به ذکرش نیست. دلم میسوزه برای ایران، برای مردانش که قربانی غل و زنجیرهای اقتصادی و اجتماعی زندگی عادیشون هستند، برای زنانی که به صرف جنسیتشون هزینه سنگینی دارن میپردازن برای کودکانش که نمیدونم چه آینده ای در انتظارشونه...

دلم خیلی پره ...

بگذریم

امیدوارم بتونم لااقل برخی از حرفهایم را هر از گاهی بنویسم و دوباره با نوشتن آشتی کنم

یا حق

You Deserve it

You deserve the love you give to so many others.

چند مانده است از این شب دشوار؟

چند مانده است از این شب دشوار؟

دوازدهمین سالگرد نبودنت

دوازده سال...

تو فراموش شدنی نیستی

چی به من گذشت... چی به سرمون اومد...

پاییز

اینجا هنوز کسی است

که به اندازه هزاران نفر نیست

و جایش روی تمام صندلی ها خالیست

کسی که هر پاییز

پای تمام درختان شهر

"شد خزانِ" تازه ای خواهد کاشت

(لیلا کرد بچه)

دلا خون شو خون ببار

به یاد کشته شدگان وطن، به یاد دردهایی که هیچگاه از ذهن و خاطرمان پاک نمی شوند، به خاطر روزهایی که زندگی نکردیم...:


ای سرزمین! کدام فرزندها، در کدام نسل، تو را آزاد، آباد و سربلند؛ با چشمان باور خود خواهند دید؟ ای مادر ما، ایران! جان زخمی تو در کدام روز هفته التیام خواهد پذیرفت؟ چشمان ما به راه عافیت تو سفید شد؛ ای ما نثار عافیت تو!

محمود دولت آبادی

نون نوشتن




آموختن معنای آدم بودن از نان شب واجب تر است

دلم می گیرد از خود فریبیهای خواسته و ناخواسته انسانها و این دردآورتر از دیگرفریبی هاست.

کمی شب را قدم بزن و بگذار خدا برایت حرف بزند...

بیان

در درون من احساس هایی وجود دارند که می خواهند با تو از راههای دیگری به جز کلمات گفتگو کنند.

اُ جی پنسی

(sociomind)

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم...

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست


قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو؟

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست


گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست


آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافیست


فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

که همین شوق، مرا خوب ترینم! کافیست

محمدعلی بهمنی


عمری دگر بباید بعد از وفات ما را

کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری

هر حرف چقدر وزن دارد؟

وزن حرفهای ناگفته ی دلم رو به افزایش است، کلمات شتابزنان در فضای فکرم به این سو و آن سو میروند اما هیچکدام دُم به دست نمی دهند...

بگذار کمی در هوای فکرم غوطه ور باشند و تا می توانند بازیگوشی کنند...

من هم بروم پیِ کارم.


ترسم نکِشد بی تو به فردا دل من

به تو نامه می نویسم


سلام ایلیا

دشوار است نوشتن از «دوست داشتن»!

که مثل ترکشی کنار نُخاعمان یا دشنه‌ای دندانه‌دار در پهلویمان جا خوش کرده است؛

نه می‌شود به رنج‌اش خو کرد نه می‌شود بیرونش آورد.

دشوار است به تصویر کشیدن دوست داشتن!

مثل نشستن به انتظار کسی که آمدنش، رفتن و رفتگان را از یادمان ببرد.

یا مثل این که سرمان را همان سنگی بشکند که سال‌ها به سینه می‌زده‌ایم!

حباب است دوست داشتن؟ باشد!

مثل حباب‌ها، که بوسه‌های ماهیانند در آب‌های تاریک.

یا نه! اصلا شاید آشنایی و هماغوشی آب‌های روشنِ جان‌ها باشد؛

آب‌هایی روشن که زیر زرورق‌های تاریک تن‌هامان، ساکنِ روانند.

ایلیا! دوست داشتن، شاید همان امید باشد.

با همان کلماتی که آناگاوالدا در کتابش «من او را دوست داشتم» توصیف کرده است:

«…آدم‌هایی که از بازداشتگاه‌های اجباری برگشته‌اند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه‌هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس‌ها دویدند، به پیش‌بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین‌گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی‌تر است
باید یک‌بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشک‌ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد…!»

راست می‌گوید آناگاوالدا!

ایلیا! ایلیا!

ایلیا! حتی اگر نخواهیم، زندگی ما را ادامه خواهد داد؛ در نُت‌های ترانه‌ها، در هجاهای کلمات و در خطوط تصاویر!

و دوست داشتن که مثل صدای دوست شاعر رفته‌ام «رضا بروسان»

بعد از مرگ، هنوز زنده و تپنده است:

«تو را دوست دارم

چون صدای اذان در سپیده دم

چون راهی که به خواب منتهی می‌شود…»

از کتاب "بصیرت های بیهوده" نامه هایی به ایلیا، نامه شصت و پنجم، از وبلاگ یکی از نیکان این سرزمین، سرکار خانم شهلا صفایی.

ای امکان ویرایش قالب وبلاگ! برگرد

چرا قالب وبلاگم پریده و دیگه نمیشه ادیتش کرد؟


زتعارف کم کن و بر قیمت افزا

رواق منظر چشم من آشیانه ی توست

رواق منظر چشم من آشیانه ی توست
کرم نما و فرود آی که خانه خانه ی توست...
گاهی احساس میکنیم میان ما و آنان که دوستشان داریم
هیچ فاصله ای نیست.
گاهی، نوشتن، راهی است برای رسیدن،
راهی است برای کم کردن فاصله ها
و راهی برای هم آوایی و هم دلی
و گاهی، تنها همدم و مونس توست...

هیچ وقت دل به کسی نبند چون این دنیا خیلی کوچیکه اما اگه دل بستی، ولش نکن چون دنیا خیلی بزرگ و تاریکه! (کیشلوفسکی)

و چقدر دنیای این روز های ما....


بالن آرزوها

تا حالا به بالن آرزوها فکر کردید؟ آرزو میکنی و رهایش میکنی تا آرزوهایت برآورده شود؟

چه چیزهای مشابه دیگری در این خصوص وجود دارد؟

این چیزها طرز فکر ما را چگونه تحت تاثیر قرار می دهند؟ آیا در ما تغییری ایجاد میکنند که به آرزوهایمان برسیم؟ یا اینکه امیدی کاذب ایجاد میکنند که آرزوهایمان روزی از غیب برآورده می شوند؟

به نظر من بجای همه ی اینها، برای رسیدن به آرزوهاتون قدم بردارید، گامهای عملی (هرچند کوچک). اعمال شماست که شما را به آرزوهایتان خواهد رساند نه بالن آرزوها.

روز نو

در بهاران کی شود سرسبز سنگ؟

خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ.

نوروزتون شاد

خاموشی

هیچ کس با هیچ کس سخن نمی گوید

که خاموشی به هزار زبان در سخن است...

امید، آخرین تیر

امید

این آخرین بازمانده در ته ماندهای انبارهای قدیمی

این چراغی که پت پت کنان، کورسویی از روشنایی هنوز میپراکند

بعد تو

چیز دیگری نیست.

سلام

حالتون چطوره؟

حال دلتون چطوره؟

گفتنی ها با تو دارم

به تو نامه می نویسم

نامه ای نوشته بر باد....



وای از گریه ی قلم....

گاهی زمان هیچ کاری نمیکند....حتی 9سال...

وَه از این آبان

وَه از این پاییز

وَه از این آتش روشن که به جان من و توست...

!Do it

Stay afraid but do it anyway. What's important is the action. You don't have to be confident. Just do it and eventually the confidence will follow.

دشت بی فرهنگی ما ، هرزه تموم علفهاش

ایران

میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت

می خواری و مستی ره و رسم دگری داشت

(صادق سرمد)

پاییزززززز

پاییز

مجموعه ای از تضادها برای من است.دوست دارم در فرصت مناسب در موردش بیشتر بنویسم...

خدایا چرا این روزها اینقدر از خودم فاصله گرفته ام.....

چرا اینقدر وقت کم می آورم؟

.

.

.

تو رگ خشک درختها، درد پاییز میگیره

بارون نم نمک آروم، روی جالیز می گیره

دیگه سبزی نمی مونه، همه جا برگهای زرده

دیگه برگها نمی رقصند، رقص پاییز پرِ درده

گرمی دستهای من کم شده دستهاتو بده، دستهای سرد منو گرم بکن، باد پاییز سرده

آفتاب تنبل پاییزی قلبت سرده، بازی ابرها و خورشید، منو آروم کرده

(پاییز-کورش یغمایی)

پی نوشت: برای ثبت در تاریخ، یک دلار دارم روزی هزارتومن تخم میذاره.

اگر خودکشی و خود سوزی (چه موفق باشد چه ناموفق) نشانه ی استیصال نیست، نشانه ی چه چیز دیگریست؟


نمیخوام اینجا حرفهای ناامید کننده و یا سیاسی بزنم...خیلی دارم جلوی خودمو میگیرم

ماهی سیاه کوچولو

ماهی سیاه کوچولو

شاید یه روزی یک ماهی سیاه کوچولویی بیاد و اینجا رو بخونه



تاسف

وای بر مردمی که آرزوی جنگ دارند...چرا؟ تا دلارهایی که خریده اند گران شود و در گرانی بفروشند و سود کنند...

هزاران وای برای هزاران طرز فکر مشابه طرز فکر فوق

برای خودم متاسفم.

اول و آخر

اگه اولش به آخرش فکر نکنی، آخرش مجبوری به اولش فکر کنی

(نمیدونم کی گفته)

پرنده خاموش

این پرنده، در این قفس تنگ نمی خواند. اگر می بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است...

بگذار فضا و محیط خودش راپیدا کند تا ببینی چگونه در تاریک ترین شبها آفتابی ترین روزها را خواهد سرود.

به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم

به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی. به من بنویس که می دانی این سکوت و ابتذال زاییده ی زندگی در این زندانی است که مال ما نیست، که خانه ی ما نیست، که شایسته ی ما نیست. به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرنده عشق ما در آن آواز خواهد خواند...

(نامه احمد شاملو به همسرش، به تاریخ 29شهریور1342)

یخمک

تا حالا تو ظل آفتاب تابستون یخ زده اید؟

مراحل زجر کشیدن :

آخیییی

حالا عب نداره

ای وای

نههههه

راست میگی؟

دروغ نگوووو

غمگین شدن سطحی

ناراحت شدن

خراش برداشتن دل

زخم شدن دل

شکستن دل

خنجر خوردن دل

فشردگی دل

ذوب شدن

تبخیر شدن

تصعید شدن

مچاله شدن

نفس تنگی

عرق سرد

یخ زدگی.

حالا به من بگید ببینم...تا حالا تو ظل آفتاب تابستون یخ زده اید؟

ناشایسته سالاری

وقتی کارشناست از مغازه لیسانس فروشی حومه یک شرکت نچندان تولیدی واقع در حومه یکی از روستاهای حومه یکی از شهرستانهای حومه، لیسانس خریده باشه، تو باید روزی سه بار قرص اعصاب بخوری. وگرنه سکته کمترین عوارض سر و کله زدن با ایشونه.

در اینجور مواقع چی باید گفت؟ پیشی بیا منو بخور؟


پی نوشت (بی ربط):

ماها واقعا داریم زندگی میکنیم؟ یا فقط داریم سعی میکنیم زنده بمونیم؟


کنار ما باش

کنار ما باش که محزون به انتظار بهاریم...

کنار ما باش که با هم خورشید و بیرون بیاریم...!


وطن

چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی

من چه گویم که غریب است دلم در وطنم...

(ه.الف.سایه)

دشواری نداریم اینجا

از بیرون تح ریم

از داخل تح ریم

مشکلی داریم؟ نه. کی گفته

نه مشکل ارز داریم، نه کاهش ارزش ریال، نه تورم، نه مشکل قیمت سکه و طلا، نه مشکل آب، نه مشکل محیط زیست، نه آلودگی هوا، نه ریز گرد، نه بیکاری، نه تعویق پرداخت دستمزدها، نه افزایش ده درصدی حقوق و دستمزد و تناسبش با افزایش تورم و بالا رفتن قیمت ارز، نه فقر فرهنگی، نه اعتیاد، نه مشکل اعصاب، نه مشکل اخت لاص، نه ...تو هی بگرد...اگه یه مشکل پیدا کردی! هیچ دشواری نداریم اینجا.

فصل اول از جلد اول کتاب تاریخ تمدن ویل دورانت، ابتدا تمدن را معرفی میکند، طریقه ی پیدایش تمدن و عوامل پیدایش آن را می گوید، و سپس عوامل نابودی تمدن را نام می برد. چند صفحه اول آن کتاب را بخوانید و شما هم مانند من، شگفت زده شوید از عوامل فروپاشی تمدن و شباهتهایش با این روزهای ما.


بوی نو شدن

بوی نو شدن می آید

ولی تو همیشه

رفیق کهنه ی من بمان

(نویسنده: مجهول)

شاد باش و شاد زی

سال و روز نو همه شاد

آقا خداییش بیاییم عادتها و رفتارهای زشت را در سال گذشته جا بگذاریم و اونها رو با خودمون به سال جدید نیاریم. بیاییم از روز چهاردهم یهو تغییر ماهیت ندهیم و هیولای درون را به بیرون نیاوریم. یهو در پی ترکوندن و لت و پار کردن بقیه نباشیم. یهو دوباره همون آدم اخمو و بی اعصاب قبلی نباشیم. یهو دوباره خشن نباشیم. یهو طرز رانندگیمون تغییر نکنه. یهو زندگی رو نندازیم یه گوشه تا سال بعد...یه جاهایی و برای عده ای ممکنه سخت باشه...اما نشدنی نیست. پس کی قراره آدم بهتری بشویم؟

همین الان....از همین الان به بعد.(به تاخیر نندازید لطفا. همین الان)


این آدمها کی هستند که اینقدر توی ذهن من حرف میزنند؟

یکم آرومتر

سردرد گرفتم

لب خاموش

لب خاموش

نمودار دل پر سخن است

(صائب تبریزی)

از معجزاتش این بود که آغوشش

عصر جمعه نداشت...

(بهمن عطایی)

دود از کنده بلند میشه

دیروز بالاخره اولین ممیزی با ورژن جدید استاندارد را برای یک شرکت مهندسی مشاور انجام دادم. اینقدر مدیرعاملشون خوب بود که نگو. یک پیر مرد خوش تیپ که سال1354 از دانشگاه پلی تکنیک در رشته مهندسی عمران فارق التحصیل شده بود. اینقدر این آدمهای تحصیل کرده اون موقع خوبن که نگو. در کارشون استادند. در روابطشون با کارکنانشون استادند. در روابطشون با مشتریها و کارفرماهاشون استادند...یکی از کارکنانش که سمت مسوول مناقصات داشت میگفت همین که مهندس اسم پروژه رو میبینه تشخیص میده چطوری قیمت بده و ...

بنده خدا تا دم در آژانس اومد بدرقه ام کرد که مطمین بشه ماشین اومده و من سرگردون نمیشم تو اون ترافیک...

باشد تا بیاموزیم.

پی نوشت: به دلیل تعهد به رازداری و حفظ محرمانگی اطلاعات آنها، از توصیف بیشتر ایشان و کارشان معذورم :))

بیا که برویم از این ولایت من و تو...


ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم!

به خیالی که قضا

به گمانی که قدر

بر سر آن خسته

گذاری بکند!

"دستی از غیب برون آید و کاری بکند"

هیچ یک حتی از جای نجنبیدیم!

آستینها بالا نزدیم

دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم

تا از آن مهلکه-شاید-برهانیمش

به کناری برسانیمش!

ف. مشیری

برای هرکی مثل ما داره میسوزه غمگینم....

حق

 حق مردم

حق شهروندی

حق زندگی

حق کار

حق درآمد

حق داشتن مسکن

حق داشتن آزادی و ابراز عقیده

حق داشتن آب بهداشتی

حق داشتن هوای سالم

حق.....

حق.....

خب که چی؟ مگه آدم از حقوق اساسی و پایه زندگیش هم حرف میزنه؟

برو اندیشه ات را پرواز بده، از اندیشه ها و تفکرات و برنامه ها و پیشرفتهات حرف بزن...اصلا میرسی بهشون فکر کنی؟ یا فکرت درگیر حقوقته؟

گفت و گو

گفتگو.

میگم: کجایی؟ چرا خبری ازت نیست؟ چرا این همه وقت نیستی؟ میدونی چند وقته خبر ازت ندارم؟

میگه: به به...چه عجب، یادی از ما کردی. تو خودت خبری از ما نمیگیری...میدونی چند وقته نیستی؟

میگم: هستم، اما خودم نیستم.

میگه: میدونم. من خودت هستم. میدونی چند وقته منو اینجا جا گذاشتی و رفتی؟

میگم: میدونم. دلم برای خودت که خودم باشی خیلی تنگ شده. اما میدونی؟ من دیگه نمیتونم بمونم.

میگه: منم نمیتونم بمونم. بیا با هم بریم. مثل قدیما.

میگم: دلم میخواد. اما نمیتونم. من دیگه تو نیستم. نمیتونم پا به پات بیام...

امضا: خودت سابق. خودم.

برگ بی درخت

بر درخت زنده بی برگی چه غم

وای بر احوال برگ بی درخت