این پرنده، در این قفس تنگ نمی خواند. اگر می بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است...
بگذار فضا و محیط خودش راپیدا کند تا ببینی چگونه در تاریک ترین شبها آفتابی ترین روزها را خواهد سرود.
به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی. به من بنویس که می دانی این سکوت و ابتذال زاییده ی زندگی در این زندانی است که مال ما نیست، که خانه ی ما نیست، که شایسته ی ما نیست. به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرنده عشق ما در آن آواز خواهد خواند...
(نامه احمد شاملو به همسرش، به تاریخ 29شهریور1342)
نه دیگه چن تا میخوام چیکار.
همون یه دونه بیاد بسه خیرشو ببینم
بیا خودم برات ردیف میکنم
چون خیلی مرد جذابی بوده
البته به لحاظ استعداد و شعرش میگم
یه بار یه نفر میگفت هر دختری تو زندگیش به یه شاملو و هر مردی به یه فروغ نیاز داره. نه صرفا برای شعر و شاعری،به لحاظ احساسات.
ایشالا چندتا با هم گیرت بیاد
واقعا نمیدونم چرا خالی میان ...امیدوارم این یکی دیگه خالی نیاد
)
(پرنده خاموش؟؟؟
داشتم میگفتم بعضی وقتا مسیر زندگی راه خودشو میره و تو نمی تونی فرمونو بچرخونی. ممنون از اینکه به حرفام گوش کردی
فعلا بای
نه دیگه این یکی خالی نبود
بله، همینطوره، گاهی اتفاقهایی میفته که از اراده و کنترل ما خارجه. فقط باید پذیرفت. اما میدونم که گاهی اندوهش روی دل، سنگینی می کنه.کمترین کاری که یک دوست میتونه بکنه، گوش دادنه...
پرنده ی خاموش...
وای که چقد دلم میخواس جای آیدا بودم
جدا؟ چرا؟
فکر کنم باید برات یه احمد پیدا کنم
کامنتت خالی اومده