حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد.
حالا بعد از آن همه سال
آن همه دوری
آن همه صبوری...
من دیدم از همان سرِ صبحِ آسوده هی بوی بال کبوتر و نایِ تازه ی نعنای نورسیده می آید
پس بگو قرار بود که تو بیایی و ...من نمی دانستم!
دردت به جانِ بی قرارِ پُر گریه ام
پس این همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟
...
حالا که آمدی
حرفِ ما بسیار
وقتِ ما اندک
آسمان هم که بارانیست
(سید علی صالحی)
سلام این روزها خیلی زود اشکم در میاد...این نوشته ات هم که مزید بر علت شد.....مادر دوست صمیمی دخترکم در جوانی و زیبایی فوت کرد رفت زیر خاک و دخترک من هم که وابسته به دوستش ... حال خوبی ندارند ..حالا پیش دانشگاهی هم هستن .....چه شود .. خدا بخیر کند ..
سلام...
آخی....چقدر بد...خدا رحمتشون کنه....خیلی سخته....
فقط باید زمان بگذره...مراقب خودتون و دختر گلتون باشید...ماشالا بزرگ شده....هنوز همون دخترک دبستانی توی ذهنم مونده بود...
متنش امید و ناامیدی رو باهم داشت
در واقع شادی و غم را با هم داشت....
سلام
راستش فکر کنم هر کدوم از ماها تا حالا یه بار طعم چنین صبوری هایی رو چشیدیم.
اما امان از چشمان متنظر
و الان میتونم بگم چند تا صبوریه عظیم و مهم داشتم که خودمم تصورم نمیکردم بتونم انقدر صبور باشم.
الان واقعا منتظرم یه روز برسه که منم بگم:
""من دیدم از همان سرِ صبحِ آسوده هی بوی بال کبوتر و نایِ تازه ی نعنای نورسیده می آید
پس بگو قرار بود که تو بیایی و ...من نمی دانستم!""
سلام...


آخی......ایشالا به زودی اون روز براتون برسه....