روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را

عمری دگر بباید بعد از وفات ما را

کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری

هر حرف چقدر وزن دارد؟

وزن حرفهای ناگفته ی دلم رو به افزایش است، کلمات شتابزنان در فضای فکرم به این سو و آن سو میروند اما هیچکدام دُم به دست نمی دهند...

بگذار کمی در هوای فکرم غوطه ور باشند و تا می توانند بازیگوشی کنند...

من هم بروم پیِ کارم.


ترسم نکِشد بی تو به فردا دل من

به تو نامه می نویسم


سلام ایلیا

دشوار است نوشتن از «دوست داشتن»!

که مثل ترکشی کنار نُخاعمان یا دشنه‌ای دندانه‌دار در پهلویمان جا خوش کرده است؛

نه می‌شود به رنج‌اش خو کرد نه می‌شود بیرونش آورد.

دشوار است به تصویر کشیدن دوست داشتن!

مثل نشستن به انتظار کسی که آمدنش، رفتن و رفتگان را از یادمان ببرد.

یا مثل این که سرمان را همان سنگی بشکند که سال‌ها به سینه می‌زده‌ایم!

حباب است دوست داشتن؟ باشد!

مثل حباب‌ها، که بوسه‌های ماهیانند در آب‌های تاریک.

یا نه! اصلا شاید آشنایی و هماغوشی آب‌های روشنِ جان‌ها باشد؛

آب‌هایی روشن که زیر زرورق‌های تاریک تن‌هامان، ساکنِ روانند.

ایلیا! دوست داشتن، شاید همان امید باشد.

با همان کلماتی که آناگاوالدا در کتابش «من او را دوست داشتم» توصیف کرده است:

«…آدم‌هایی که از بازداشتگاه‌های اجباری برگشته‌اند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه‌هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس‌ها دویدند، به پیش‌بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین‌گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی‌تر است
باید یک‌بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشک‌ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد…!»

راست می‌گوید آناگاوالدا!

ایلیا! ایلیا!

ایلیا! حتی اگر نخواهیم، زندگی ما را ادامه خواهد داد؛ در نُت‌های ترانه‌ها، در هجاهای کلمات و در خطوط تصاویر!

و دوست داشتن که مثل صدای دوست شاعر رفته‌ام «رضا بروسان»

بعد از مرگ، هنوز زنده و تپنده است:

«تو را دوست دارم

چون صدای اذان در سپیده دم

چون راهی که به خواب منتهی می‌شود…»

از کتاب "بصیرت های بیهوده" نامه هایی به ایلیا، نامه شصت و پنجم، از وبلاگ یکی از نیکان این سرزمین، سرکار خانم شهلا صفایی.

ای امکان ویرایش قالب وبلاگ! برگرد

چرا قالب وبلاگم پریده و دیگه نمیشه ادیتش کرد؟