روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را

مهر بورز


وقتی کمتر سزاوارم به من مهر بورز، آخر آن زمان نیازمندترم

کششی مرموز وادارم میکند که چشم ببندم و تو را زیر پلک ها مجسم کنم و با همه ی قدرت صدایت بزنم. می شنوی؟

حس ناب دوستی

قبلا هم گفته ام، یکی از بهترین دوران زندگی من، دوران تحصیل در مقطع کارشناسی بوده. آنقدر خاطره خوب از آن دوران دارم که نمیدانم میشود آن همه خاطره خوب معادل آنها در این دوران ساخت یا نه، نمیدانم آن یکرنگیها و دوستیهای صادقانه، آن با هم بودن ها، آن آسودگی های فارغ از دردهای مسوولیتهای زندگی های امروزی، آن همدلی ها و آن هم صدایی ها با آن حجم و کیفیت، تکرار شدنیست یا خیر...

بنا به دلایلی بعد از اتمام دوره لیسانس، از خیلی ها دور شدم، شرایط زندگی به گونه ای بود که امکان ارتباط با دیگران به سختی مهیا می شد، سربازی و کار و اتفاقات بعدی باعث شد با تعداد اندکی از دوستان در ارتباط بمانم....

بگذریم

چند روز پیش، توسط یکی از همان اندک دوستان باقیمانده، به عضویت گروهی در تلگرام در آمدم که در آن بسیاری از همکلاسیها و هم دوره ای های آن دورانم حضور دارند، فکر کنید بعد از حدود پانزده سال، بهترین دوستان زندگیت را مجددا ببینی (هرچند بصورت مجازی) و همه در یک گروه با هم حضور داشته باشند....چقدر حرف برای گفتن داشتیم...چقدر حرف برای گفتن داریم....چقدر دلتنگ هم بودیم...چقدر دلتنگی انباشته شده داشتیم و دیگر عادت کرده بودیم به تحملش..

پیامهای عمومی و خصوصی رد و بدل شد، شماره های تماس، عکسهای مشترک قدیمی، مقایسه با تصاویر اکنون هر کس، برخی خیلی تغییر کرده بودند، برخی هیچ، بعضیها عکسهای فرزندانشون رو به اشتراک گذاشتند، انگار خودشان بودند که کوچک شده اند...چه لحظه های شیرینی....چقدر میان این همه هیاهو جای چنین چیزی خالی بود...

و اما امروز....

امروز مثل همیشه گوشی موبایلم به قصد چک کردن برداشتم، صفحه را که باز کردم، دیدم از بالا تا پایین، تصاویر و پیامهای محبت آمیز دوستانم هست، دوستانی که مدتها بیخبر بودم از آنها، و برای یک لحظه، همه چیز متوقف شد، فکری دور از پس ذهن، اون دورها خودی تکان داد، میگفت، به یاد داری روزهای تنهایت را؟ یادت می آید چه لحظه ها که این گوشی را بالا و پایین میکردی و دنبال کسی بودی که بتوان فقط کمی با او حرف زد و نمی یافتی؟ یادت می آید چقدر از غریب بودنت اندوهگین میشدی؟ تویی که با همه در ارتباط بودی...یادت می آید چه تنهایی سنگینی داشتی؟ یادت می آید چقدر از اینکه کسی نبود تا ببیند تو چگونه تو شدی، تو چگونه تاب آوردی، تو چگونه از پس آن همه بار...موفق شدی....

اکنون نگاه کن، همه در پیش چشمانت هستند....

چه حس  عجیبی...حسی آشنا، حسی دوست داشتنی...حسی که شاید هر کسی امکان تجربه اش را نداشته باشد....

و شما ای دوستانی که مدتها نبودید و نمیدانم اینجارا خواهید خواند یا نه.....بدانید....گاهی خدایم  از زبان شما با من سخن می گوید.....لطفا دیگر ....نروید.




در آستانه فصلی سرد

در آستانه فصلی سرد

در محفل عزای آیینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و این غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه می شود به آن کسی که می رود اینسان

صبور،

سنگین،

سرگردان،

فرمان ایست داد...

اولین باری که شعر های فروغ را خواندم، کلاس دوم راهنمایی بودم. خیلی از مفاهیم را نمی فهمیدم، اما سعی میکردم نوشته هایش را مجسم کنم و تصویر ذهنی از آنها برای درک بهترشون بسازم. خوب یادمه تصویری که از جمله در کوچه باد می آید، در ذهنم را (کوچه ای با سنگ فرشی با سنگهایی به اندازه آجر، دیوارهایی نچندان صاف، در هوایی تاریک و یک چراغی روشن بر یک ستون که فقط محدوده زیر خودش را روشن کرده بود، و برگی که در آغوش بادی سرد، در هوا چرخ میزد و سرگردان به این سو و آن سو میرفت). آن زمان نمیفهمیدم، فقط میدانستم اندوهی عجیب و ناشناخته در این شعرها هست و یک جور تنهایی که اتفاقا اون تنهایی رو خوب میفهمیدم....درک من در آن زمان همین بود. اما اکنون خوب می دانم که فروغ سالها جلوتر از زمان خویش بود. و می دانم از این زمانی که درش قرار داریم هم جلوتر بود....

چقدر به داشتنت در این روزها نیازمندیم.....

هشتم دیماه، سالروز تولد فروغ شاد


پی نوشت: هیچ کس با هیچ کس سخن نمی گوید که خاموشی به هزار زبان در سخن است...

اهل صیقل

اهل صیقل رسته اند از بو و رنگ

هر دمی بینند خوبی بی درنگ

نقش و قشر و علم را بگذاشتند

رایت علم الیقین افراشتند

رفت فکر و روشنایی یافتند

نحر و بحر آشنایی یافتند

مرگ کین جمله ازو در وحشتند

می کنند این قوم بر وی ریشخند


گاهی دلت آنقدر تنگ میشود، که فراموش میکنی نفس کشیدنت را....نفس که از گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک، چو دیوار ایستد در پیش چشمانت....نفس کاین است،  پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نزدیک....

عجیب به یاد شعر زمستان افتادم....سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت...سرها در گریبان است...وگر دست محبت سوی کس یازی، به اکراه آورد دست از بغل بیرون، که سرما سخت سوزان است....

رفیق

دوست که باشی

فرقی نمی کند

که زن باشی یا مرد

دور باشی یا نزدیک

رفاقت فاصله ها را پر می کند

گاهی با حرف

گاهی با سکوت

دوست که باشی

فرقی نمی کند

از کدام فصلیم و کدام نسل

رفیق بودن

لفظ ظریفیست

فرقی نمی کند

جیب هایت پر است یا خالی

بیا فقط رفیق باشیم

رفیق...!!!


پی نوشت: پروردگارا بابت داشتن دوستان خوبی که دارم بینهایت سپاس.

چه حقیقی....و چه مجازی مخصوصا مجازیهایی که رفاقتشون ناب و خالصه

ای خواب همه بهانه از توست....من خامشم این زمزمه ی شبانه از توست

همش خوابم میاد.....تقصیر آلودگی هواست ...

تقصیر کمبود ویتامین D هم هست گویا. دیروز جواب آزمایش خون که در محل کار داده بودم رو گرفتم. نتیجه تست ویتامین D هرکدام از همکارها رو نگاه میکردم میدیدم که همه فقر ویتامین D دارند. اکثرا زیر 15...ظاهرا حد نرمال بین 30 تا 100 هستش. زیر 20 فقر، بین 20 تا 30 کمبود و بالای 100 اوور دوز....من 28.51  بودم...واحدش ng/mlهستش به روش elfa اندازه گیری میشه.

از بس شب میریم سر کار و شب برمیگردیم خونه کلا نور آفتاب بهمون نمیخوره....احتمالا خانم ها وضعیت وخیم تری داشته باشند....توی آفتاب هم که باشند، بازم آفتاب نمیخورند.:(

این داستان ویتامین B16  یا B17رو هم شنیدین؟ ظاهرا دلیل این خیلی از سرطانها فقر این ویتامینه...اما من شک دارم بهش...نمیدونم خبر درستیه یا نه...

راستی ویتامین D در چه موادی هست؟

آفتاب چی؟ اون در چه موادی هست؟ هوای پاک چی؟ اونم در میوه جات یا سبزیجات پیدا میشه؟


داکیومنتیشن به شرط ایجاد ارزش افزوده.

گاهی آنقدر درگیر کار و زندگی می شوم که نمی فهمم کی روز به پایان رسیده، کی آخر هفته شده، کی آخر ماه و اول ماه بعد شده.....کاش  سیستمی وجود داشت که هر از گاهی به ما تلنگر میزد (آقا من از این کلمه تلنگر بطرز عجیبی خوشم میاد) که کجا داداش؟ کجا با این عجله؟ کمی صبر کن، نه، کمی زندگی کن...

خیلی وقت پیش ها، از وقتی دبیرستانی بودم، هر شب خاطرات روزانه و افکاری که آن روز درگیرش بودم رو می نوشتم، و در انتها، آن روز را ارزیابی میکردم. یک جمله یا شعر یا عبارتی که در آن روز از معلم، تلوزیون، یا هر منبع دیگه ای می شنیدم که برایم جالب یا زیبا بود هم در آخرِ نوشته های آن روزم می نوشتم. پیش تر از آن و در زمان دبستان و راهنمایی، گاهی  خاطراتم را در دفتر خاطرات که معمولا دفتری زیبا و فانتزی بود می نوشتم. البته منظم و روزانه نبود. اگر اتفاق خاصی رخ میداد مینوشتمش. مثلا خاطرات مسافرت. اون دوران، هر سال معمولا در تابستان، پدر یک ماه مرخصی می گرفت و به مسافرت می رفتیم. همه جای ایران را تقریبا در آن سالها می گشتیم. جای من در ماشین، صندلی عقب سمت چپ (پشت سر راننده) بود. در مسافتهای طولانی، آن مکان، برای من جایی بود که به فکر فرو میرفتم. همیشه دیدن جاده مرا به فکر وا میداشت (و میدارد). از بحث دور نشم، این نوشتن ها تا سالهای اولیه دانشگاه هم ادامه داشت. هنوز سالنامه هایی که در آن خاطرات و اندیشه های روزانه ام را می نوشتم دارم. اما بعدها این نوشتن ها محدود شد به مواقعی که دلتنگ می شدم....

یادمه در آن دوران با نامه با دوستان و اقوام در ارتباط بودیم. برای پسرعموها و دخترعموهایی که از ما دور بودند نامه می نوشتیم. اداره پست آن زمان یک سیستمی داشت که با استفاده از آن میتوانستیم نامه ای به زبان انگلیسی نوشته و برای مخاطب نامعلومی (تصادفی)  در یک کشور دیگر ارسال کنیم. آن شخص هم جواب نامه را میداد . به عبارتی دوست یابیِ پستیِ خارجی بود. البته من از این امکان استفاده نکردم اما نامه هایی که یکی از خاله هام از دوست خارجی اش که به همین ترتیب پیدا کرده بود دریافت میکرد برای من همیشه جالب بود.

هنوز خیلی از آن نامه ها را دارم (البته نامه های  پسرعمو ها و دختر عموها)

این روزها با آمدن تکنولوژی های مبتنی بر IT و آسان شدن ارتباطات (آسان شدن ارتباطات مجازی و سخت شدن ارتباطات حقیقی)، قضیه خیلی فرق کرده است. اکنون برای من این پرسش مطرح است که آیا وبلاگ جایگزین مناسبی برای نوشتن و ثبت وقایع روزانه و احساسات اندیشه ها هست یا خیر. (هرچند میدانم یکی از کاربردهایش همین است).

نوشته های آن زمان من برای مخاطبان محدودی بود، و اغلبِ نوشته های من، تنها برای خودم بود. اما اینجا فرق دارد. هرکسی می تواند بطور آشنا یا ناشناس نوشته هایت را بخواند. برای همین، این پرسش مطرح است که آیا وبلاگ، صلاحیت لازم برای ثبت خاطرات شخصی را دارد یا خیر....

هنوز در انجام اینکار(در وبلاگ)، آنچنان که در دوران دبیرستان انجام میدادم، تردید دارم. اما میدانم که اگر دیر بجنبم، ناگهان زمان زیادی را از دست رفته و فراموش شده می یابم. بی هیچ یادگاری از آن.

باید هرطور شده، نوشتن را شروع کنم. چه در وبلاگ، چه بر روی کاغذ. باید اندیشه هایم را جایی ثبت کنم. باید ارزیابیهایم را دوباره انجام دهم. باید مجالی ایجاد کنم تا راههای بهتر شدن، و بالا بردن کیفیت لحظه ها را بطور شفاف تری بیابم. نباید اجازه دهم شتاب زندگی مرا در خود حل کند.

باید طوری باشم که هر روز شروعی دیگر و تازه باشد....و این گونه نوشتن، خیلی به این رویکرد کمک میکند.

احساس میکنم مانند گذشته جرات نوشتن ندارم. باید دوباره جسارت بخرج دهم. باید دوباره خودم شوم.....