روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را

آشتی کنون

با خودم قهر بودم. درسته که مشغله زیاد و شرایط زندگی روزمره باعث شده بود خودم را فراموش کنم، و کمتر به این فکر کنم که من کیستم، اما خودم هم خودم را فراموش کرده بودم. دست از حرکت هدفدار برداشته بودم. از چیزی که میترسیدم سرم آمده بود. آدم اینقدر بی فکر؟ آدم اینقدر قدر نشناس؟ د آخه مگه فقط تویی که مشکل داری؟ هیچ کس دیگه مشکلی نداره؟ مگه همه مشکلات باید حل بشه تا تو تکون بخوری؟ اصلا کو مشکل؟ تو چته؟ جمع کن این لوس بازیها رو...اسم خودتو گذاشتی مرد؟ خجالت نمیکشی؟

کشیدم. خجالت کشیدم در مقابل مقام انسان. در مقابل کسانیکه آنقدر بزرگند، آنقدر وسیعند و آنقدر عمیقند که تو در عظمت وجودشان گم می شوی. با خود فکر میکردم آدم بزرگی هستم. با خود فکر میکردم شاید خیلی ها ندانند و درک نکنند، اما هستم. غ... می کردم من. خدا چشم و گوش و هوش رو برای چی بهم داده پس؟

بله...بدین سان خود را سزاوار ملامت می دانستم. بعد از آن، با خود گفتم که هر کسی قدر و منزلت خودش را دارد. تو نیز اینچنینی. بجای ملامت و سرزنش، درس بگیر و بزرگتر شو. آنقدر بزرگ که خود را ببخشی و دوست بداری. اگر به خود مهر نورزی چگونه میتوانی دیگری را غرق در محبت خود کنی؟ چگونه میخواهی به همه جهانیان مهر بورزی؟ از خودت شروع کن! مگر نمیگویی که انسان بینهایت است؟ پس بینهایت باش. ببخش، خودت را، اطرافیانت را و کسانیکه تاوان تاریکی اندیشه شان را تو پس دادی. حتی خدایت را. خدایی که به چالشش کشیدی ...ببخش و آشتی کن. مگر تو، خود، خدا نیستی؟ پس ببخش. بگذار خداوند در عظمت تو متجلی شود.

و اینچنین بود که لبخندی بر لبم نشست. من خودم را دوست دارم. پس میتوانم شما را دوست داشته باشم.

اندوه و شادی، تاریکی و نور، خوبی و بدی، گرما و سرما، آرامش و توفان و ... باید باشند تا تو بیاموزی که همه چیز در جهان نسبیست و همه ی آدمها در خود، درجه ای از این مفاهیم ظاهرا متضاد (و باطنا هم جنس) را دارند. ما همه در یک مسیریم. مسیری که از آدم شروع می شود و به انسان می رسد. نمیدانم چند زندگی لازم است تا ما را از آدم به انسان برساند. انسانی که خود از جنس تمام کاینات است و همه چیز در او هست.

و در این مسیر، تنها عشق است که میتواند تو را بجهاند و تنها عشق است که حقیقت است و ثابت، و همواره، وقتی به اعماق وجودمان رجوع میکنیم به جستجویش می گردیم و در طلبش هستیم. عاشق باشیم و اندیشمند. زندگی کنیم لحظه هارا گاهی با نوشیدن یک فنجان چای و گاهی با حل کردن یک مساله و گاهی با یک کتاب و گاهی با همدلی و هم نشینی و همیشه با عشق.

...

زیبا ترین حرف ات را بگو
شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه ای بی هوده می خوانید -
                                           چرا که ترانه ی ما
                                           ترانه ی بی هوده گی نیست
                                           چرا که عشق
                                           حرفی بی هوده نیست

حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر ِ فردای ما اگر
بر ماش مِنتی ست؛
                             چرا که عشق
                                                خود فرداست
                                                                  خود همیشه است

بیش ترین عشق ِ جهان را به سوی تو می آورم
از معبر ِ فریاد ها و حماسه ها
چرا که هیچ چیز در کنار ِ‌من
                                     از تو عظیم تر نبوده است
که قلب ات
               چون پروانه ای
                                   ظریف و کوچک وعاشق است...(شاملو)

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد