روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را

روزهای دور...روزهایی که هیچگاه نمی آیند

صبح های زود آشپز خانه فقط مال من بود. چای درست می کردم، بساط صبحانه را روی میز می چیدم و تمام مدت با خودم حرف می زدم. گاهی خودم بودم، گاهی آدم های دیگر. پدرم، مادرم، معلم ها، عمه یا مادربزرگ. آدم های صبح هایم همان جوری بودند که دوست داشتم باشند. پدر مودب و مهربان بود، مادر بیشتر می خندید، معلم ها سخت گیر نبودند، عمه و مادربزرگ مادرم را دوست داشتند و من برای حرف های آدم ها همیشه جواب های معقول و درست داشتم. صبحانه ام را که می خوردم، خرده نان های روی میز را جمع می کردم، می بردم می ریختم روی هره ی پنجره ی آشپزخانه. چند دقیقه نگذشته سر و کله کبوتر ها پیدا می شد. تک تکشان را می شناختم و برای هر کدام اسم گذاشته بودم: "بداخلاق"، "خال خالی"، " آقا شکمو" و "خانم بزرگ". خرده نان ها را که می خوردند، یکوری نگاهم می کردند، انگار هنوز منتظر باشند. بعضی روزها که مادر بیدار می شد و به آشپزخانه می آمد، با هم مهمان بازی می کردیم. چایش را می ریختم میگذاشتم جلویش و می گفتم "بفرمایید خانم." سرش را خم می کرد و می گفت "متشکرم آقا، ببخشید که مو شانه نکرده خدمت رسیدم." وقت هایی که هنوز خواب آلود، خیره می شد به ظرف شکر یا فنجان چای، دوست داشتم تماشایش کنم. خیره ماندنش اگر زیاد طول می کشید، دستم را جلو صورتش تکان می دادم و می گفتم "کووکوو..." می خندید و من نمی توانستم تصمیم بگیرم صبح های با مادر را بیشتر دوست دارم یا صبح های با کبوترها را. (زویا پیرزاد)

پی نوشت: چقدر دلم برای کودکی های نکرده ام تنگ شده، برای صدای قل قل آب جوش صبح های زود، برای بیدار کردن های مادری که همیشه جایش در زندگیم خالی بوده، برای حس لطیف صبح های زود، برای قلبم که روزی گنجشک وار میزد و میکوبید و منتظر بود...

برای کودکی های نکرده دلتنگم، برای خودم، برای خواهر رویاهایم که همیشه اشک هایم را پاک میکرد و سرم را روی شانه هایش می گذاشت، برای سفینه اسباب بازیم که با هر بار دست زدن جهت حرکتش عوض می شد، برای چکمه های پلاستیکیم که همیشه منتظر بودم تا باران ببارد و آنها را بپوشم و در آب های جمع شده کنار خیابان راه بروم، برای روزهای دور...برای روزهایی که هیچگاه نبودند و نماندند دلتنگم. و شبی خوابیدم و بامدادان، هزار ساله برخواستم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد