روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را

گر مرد رهی میان خون باید رفت

کاش از دنیای هزار رنگ اندیشه

رنگی را نیز به من تقدیم کنی

رنگی که از زیبایی تحسین برانگیز باغ بگوید.....

..........................................

گاهی دلت یه حس ناب میخواد....حس رهایی و سبکی...نمیدونم چرا اینقدر سخت شده همه چیز. چرا رسیدن به همچین حسی همیشه امکان پذیر نیست؟ شاید مشکل از منه و طرز نگاهم...شاید باید قوی تر باشم، اونقدر که هر وقت اراده کنم بتونم همه چیز رو برای مدتی رها کنم....خودمو رها کنم از همه چیز و همه کس...

نمیدونم چرا این روزها با اینکه سرم خیلی شلوغه و عملا وقت کم میارم، احساس میکنم وقتمو دارم هدر میدم...نمیدونم چرا حس میکنم استاد خوبی در هدر دادن وقتم شده ام...همین که لحظه هات همیشه با کیفیت نمیگذرند، همینکه ارزش افزوده ای برات ندارند، عملا هدر رفته اند. البته منظورم وقتهایی که با خانواده و دیدن آشنایان میگذرد نیست.

حدودا دو  ساله که کار قابل توجه و مهمی انجام نداده ام. و این یعنی فاجعه! فقط رفته ام سر کار و برگشته ام خانه. البته کارهای لازم در خصوص اطرافیانم را انجام داده ام، در اینجا، منظور فقط خودم هستم. از دست خودم ناراحتم. از طرفی وقتی خوب به موقعیتم نگاه میکنم میبینم بهترین کاری که میتونستم انجام بدم رو انجام داده ام. اما با این حال این حس هدر رفتن وقت خیلی اذیتم میکنه. شاید هم بخاطر شرایط ناجور جامعه و مملکت است که اینگونه عمر ما را میسوزاند. زندگی در جایی که هیچ برنامه ریزی برای زندگیت ممکن نباشه، هیچ پلنی  جواب نده مگر اینکه پول قلنبه ی اضافی گنده داشته باشی، یا معادلش پارتی داشته باشی خیلی سخته. فقط خودتی و خودت. میدونی اگه بخوای جواب بگیری (در هر چیزی) باید بصورت مافوق طبیعی تمرکز و تلاش کنی (حال این وسط بر سر سلامتی جسم و روانت چه می آید بماند). باشد، حرفی نیست. ما خودمان اگر باشیم نتیجه میگیریم. اما اگر خودمان نباشیم چه؟ اگر بخاطر شرایط محیطی و ملاحظه این و آن و جبر روزگار برای گذران زندگی  خودت نباشی چه؟ اگر شرایط مملکت طوری باشد که خود خودت درش جایی نداشته باشد چه؟ اگر کسی از جنس خودت را نپذیرد چه؟

دلم میخواهد کتاب کلیدر را از اول تا آخر بخوانم. نمیدانم کی و چطور. دلم میخواهد کتاب تاریخ تمدن ویلدورانت را بخوانم. از اول تا آخر. نمیدانم چطور. دلم میخواهد تمام کورس های SAP را بگذرانم و برخی را به فارسی ترجمه کنم نمیدانم کی کجا و چطور، دلم میخواهد موسیقی را ادامه دهم نمیدانم کی و چطور، دلم میخواهد دو زبان جدید دیگر را یاد بگیرم نمیدانم کی و چطور، دلم میخواهد برنامه ورزشی منظم داشته باشم، دلم میخواهد درسم را در مقطع دکتری و بعدش بخوانم نمیدانم کی و چطور (قابل ذکره که دو یا سه بار قبول شده ام اما هر بار به دلیلی نشد، یکبار خودم شرایط سختی داشتم، و دو بار در مصاحبه، خودی ها را قبول کردند). دلم میخواهد....

اما جبر است دیگر، اگر فلان کار را نکنی دنیا به هم میریزد، اگر به فلانی سر نزنی، سرطان روح میگیرد، اگر سر کار با تمرکز و جدیت کار کنی زیر آب خودت را میزنی. اگر ...اما.....اگر.....هزار تا از این اما و اگر ها هست که قابل نوشتن نیست...اما هست....

دلم باران میخواهد و پنجره ای که رو به باران باز شود. دلم یک خیابان باران خورده با درختان بلند می خواهد. ساده بگم...دلم بوی باران میخواهد، صدای وزش باد از میان برگهای درخت میخواهد، دلم آرامش میخواهد.

میدانم....میدانم همه ی اینها شدنیست. با همه ی جبری که وجود دارد. گفتم که...شاید مشکل خودم باشم و طرز نگاهم...شاید باید قوی تر باشم....شاید ما بینهایت باشیم....شاید این مرزها و حد ها را خودمان برای خودمان گذاشته ایم...شاید باید هر روز اندکی فرا تر رویم، شاید باید بیاموزم و از آموزه ها در عمل استفاده کنم...شاید باید هر روز فقط اندکی، اندکی تمرکز کنم.

شاید باید چرخ بر هم زنم....مثل اون شعر که میگفت: "چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد"

یا این شعر مهدی اخوان ثالث

گفتم به روح خفته ی آن مرد بی خبر

تا کی تو خفته ای؟بنگر آفتاب زد

برخیز و مرد باش ولیکن حذر،حذر

زنهار، بی گدار نباید به آب زد

همدرد من،عزیز من،ای مرد بینوا

آخر تو نیز زنده ای،این خواب جهل چیست

مرد نبرد باش که در این کهن سرا

کاری محال در بر مرد نبرد نیست

زنهار،خواب غفلت و بیچارگی بس است

هنگام کوشش است اگر چشم وا کنی

تا کی به انتظار قیامت توان نشست

برخیز تا هزار قیامت به پا کنی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد