روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را

آبی خاکستری سیاه

مدتهاست که دلم قصیده آبی خاکستر سیاه حمید مصدق را میخواهد....بارها و بارها خوانده ام و بارها و بارها خواهم خواند،با تک تک کلمات و عباراتش زندگی کرده ام، بارها و بارها خوانده ام و خواهم خواند.....
در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخنگوی توام

من در این تاریکی

من در این تیره شب جانفرسا

زائر ظلمت گیسوی توام

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من

گیسوان تو شب بی پایان

جنگل عطرآلود

شکن گیسوی توموج دریای خیال

کاش با زورق اندیشه شبی

از شط گیسوی مواج تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم

کاش بر این شط مواج سیاه

 همه ی عمر سفر می کردم

من هنوز از اثر عطر نفسهای تو

سرشار سرور

گیسوان تو در اندیشه ی من

گرم رقصی موزون

کاشکی پنجه ی من

در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست

چشم من چشمه ی زاینده ی اشک

گونه ام بستر رود

کاشکی همچو حبابی بر آب

در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود

شب تهی از مهتاب

شب تهی از اختر

ابر خاکستری

بی باران پوشانده

آسمان را یکسر

ابر خاکستری بی باران دلگیر است

و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است

شوق بازآمدن سوی توام هست

اما

تلخی سرد کدورت در تو

پای پوینده ی راهم بسته

ابر خاکستری بی باران

راه بر مرغ نگاهم بسته

وای ،باران

باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست 

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ 

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای ،

باران

باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست

اب رؤیای فراموشیهاست

خواب را دریابم

که در آن دولت خاموشیهاست

من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم

و ندایی که به من می گوید:

 ”گر چه شب تاریک است

دل قوی دار ،

سحر نزدیک است “

دل من در دل شب

خواب پروانه شدن می بیند

مهر صبحدمان داس به دست

خرمن خواب مرا می چیند

آسمانها آبی 

پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه ی صبح تو را می بیند

از گریبان تو صبح صادق می گشاید پر و بال

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری ؟

نه

از آن پاکتری

تو بهاری ؟

نه

بهاران از توست

از تو می گیرد وام

هر بهار اینهمه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو

سبزی چشم تو

دریای خیال

پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز

مزرع سبز تمنایم را

ای تو چشمانت سبز در من این سبزی هذیان از توست

زندگی از تو و

مرگم از توست

سیل سیال نگاه سبزت

همه بنیان وجودمرا ویرانه کنان می کاود

من به چشمان خیال انگیزت معتادم

و دراین راه تباه

عاقبت هستی خود را دادم

آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا

در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟

مرغ آبی اینجاست

در خود آن گمشده را دریابم

در سحرگاه سر از بالش خواب بردار

کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن

باز کن پنجره را

تو اگر بازکنی پنجره را

من نشان خواهم داد

به تو زیبایی را

بگذاز از زیور و آراستگی

من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد

که در آن شکوت پیراستگی

چه صفایی دارد

آری از سادگیش

چون تراویدن مهتاب به شب

مهر از آن می بارد

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به عروسی عروسکهای

کودک خواهر خویش

که در آن مجلس جشن

صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس

صحبت از سادگی و کودکی است

چهره ای نیست عبوس

کودک خواهر من

در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد

کودک خواهرمن

امپراتوری پر وسعت خود را هر روزشوکتی می بخشد

کودک خواهر من نام تو را می داند

نام تو را می خواند

گل قاصد آیا

با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به سر رود خروشان حیات

آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز

بهترآنست که غفلت نکنیم از آغاز

باز کن پنجره را

صبح دمید 

چه شبی بود و چه فرخنده شبی

آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید

کودک قلب من این قصه ی شاد

از لبان تو شنید :

”زندگی رویا نیست

زندگی زیبایی ست

می توان بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی

میتوان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت

می توان

از میان فاصله ها را برداشت 

دل من با دل تو

هر دو بیزار از این فاصله هاست“

قصه ی شیرینی ست

کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد

قصه ی نغز تو از غصه تهی ست

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان توبگذارم و در خواب روم

گل به گل،

سنگ به سنگ این دشت

یادگاران تو ان

درفته ای اینک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوکواران تو اند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک ، اما آیا

باز برمی گردی ؟

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گیرد

چه شبی بود و

چه روزی افسوس

با شبان رازی بود

روزها شوری داشت

ما پرستوها را

از سر شاخه به بانگ هی ، هی

می پراندیم در آغوش فضا

ما قناریها را

از درون قفس سرد رها می کردیم

آرزو می کردم

دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را

من گمان می کردم

دوستی همچون سروی سرسبز

چارفصلش همه آراستگی ست

من چه می دانستم

هیبت باد زمستانی هست

من چه می دانستم

سبزه می پژمرد از بی آبی

سبزه یخ می زند از سردی دی

من چه می دانستم

دل هر کس دل نیست

قلبها ز آهن و سنگ

قلبها بی خبر از عاطفه اند

از دلم رست گیاهی سرسبز

سر برآورد درختیشد نیرو بگرفت

برگ بر گردون سود

این گیاه سرسبز

این بر آورده درخت اندوه

حاصل مهر تو بود

و چه رویاهایی

که تبه گشت و گذشت

و چه پیوند صمیمیتها

که به آسانی یک رشته گسست

چه امیدی ، چه امید ؟

چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید

دل من می سوزد

که

قناریها را پر بستند

و کبوترها را

آه کبوترها را

و چه امید عظیمی به عبث انجامید

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا

زندگانی بخشد

چشمهای تو به

من می بخشدشور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا

با وجود تو شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من

زندگانی بخشی

یا بگیری از من

آنچه را می بخشی

من به بی سامانی

باد را می مانم

من بهسرگردانی

ابر را می مانم

من به آراستگی خندیدم

من ژولیده به آراستگی خندیدم

سنگ طفلی ،

اماخواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

” چه تهیدستی مرد “

ابر باور می کرد

من در آیینه رخ خود

دیدمو به تو حق دادم

آه می بینم ، می بینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟هیچ

من چه دارم که سزاوار تو ؟هیچ

تو همه هستی من ، هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟همه چیز

تو چه کم داری ؟ هیچ

بی تو در می یابم

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من این شعر من است

آرزو می کردم

که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی شعر مرا می خوانی ؟نه، دریغا ، هرگز

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

کاشکی شعرمرا می خواندی

بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه

بی تو سرگردانتر ، از پژواکم

در کوه

گرد بادم در دشت

برگ پاییزم ، در پنجه ی باد

بی تو سرگردانتراز نسیم سحرم

از نسیم سحر سرگردان

بی سرو سامان

بی تو - اشکم

دردم

آهم

آشیان برده ز یاد

مرغ

درمانده به شب گمراهم

بی تو خاکستر سردم ، خاموش

نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق

نه مرا بر لب ، بانگ شادی

نه خروش

بی تو دیو وحشت

هر زمان می دردم

بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد

و اندر این دوره بیدادگریها هر دم

کاستن

کاهیدن

کاهش جانم

کم

کم

چه کسی خواهد دید

مردنم را بی تو ؟

بی تو مردم ،مردم

گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی ، روی تو راکاشکی می دیدم

شانه بالازدنت رابی قید

و تکان دادن دستت که

مهم نیست زیاد

و تکان دادن سررا که

عجیب !عاقبت مرد ؟

افسوس

کاکش می دیدم

من به خود می گویم:

” چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “

باد کولی ،ای باد

تو چه بیرحمانه

شاخ پر برگ درختان را عریان کردی

و جهان را به سموم نفست ویران کردی

باد کولی تو چرا

زوزه کشان

همچنان اسبی بگسسته عنان

سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟ 

آن غباری که برانگیزاندی

سخت افزون می کردتیرگی را در دشت

و شفق ، این شفق شنگرفی

بوی خون داشت ، افق خونین بود

کولی باد پریشاندل آشفته صفت

تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب

تو به

من می گفتی :

” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “

من سفر می کردم

و در آن تنگ غروب

یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح

دل من پر خون بود

در من اینک کوهی

سر برافراشته از ایمان است

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

باز برمی گردم

و صدا می زنم :” آی

باز کن پنجره را

باز کن پنجره را

در بگشا

که بهاران آمد

که شکفته گل سرخ

به گلستان آمد

باز کن

پنجره را

که پرستو می شوید در چشمه ی نور

که قناری می خواند

می خواند آواز سرور

 که : بهاران آمد

که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “

سبز برگان

درختان همه دنیا را

نشمردیم هنوز

من صدا می زنم :

” باز کن پنجره ، باز آمده ام

من پس از رفتنها ، رفتنها ؛

با چه شور و چه شتاب

در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “

داستانها دارم

از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو

از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو

بی تو میرفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها

وصبوری مرا

کوه تحسین می کرد

من اگر سوی تو برمی گردم

دست من خالی نیست

کاروانهای محبت با خویش

ارمغان آوردم

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

باز برخواهم گشت

تو به من می خندی

من صدا می زنم :

” آی با باز کن پنجره را “

پنجره را می بندی

با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها

با تو اکنون چه فراموشیهاست

چه کسی می خواهد

من و تو ما نشویم

خانه اش ویران باد

من اگر ما نشویم ، تنهایم

تو اگر ما نشوی

خویشتنی

از کجا که من و تو

شور یکپارچگی را در شرق

باز برپا نکنیم

ازکجا که من و تو

مشت رسوایان را وا نکنیم

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد ؟

چه کسی با دشمن بستیزد ؟

چه کسی

پنجه در پنجه هر دشمن دون

آویزد

دشتها نام تو را می گویند

کوهها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

در من این شعله ی عصیان نیاز

در تو دمسردی پاییز که چه ؟

حرف را باید زد

درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو

متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟

و نشستن در بهت فراموشی

یا غرق غرور ؟

سینه ام آینه ای ست

با غباری از غم

تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازند

آه مگذار، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم ، آه

با تو اکنون چه فراموشیها

با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست

تو مپندار که خاموشی من

هست برهان فراموشی من

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند

آذر ، دی 1343

حمید مصدق

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد