روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را

یک چیز لعنتی چگال (یاد داشت خصوصی. بدون مخاطب)

امروز باران بارید

این زیبای لعنتی حال منو خیلی لعنتی میکنه

(هر وقت بدون سانسور هرآنچه در دل داشته ام رو توی وبلاگ نوشتم، بعدش از کرده خود نادم گشتم. اما مهم نیست، می نویسم. چون باید بنویسم.)

یه چیزی، یه چیز لعنتی وجود داره که نمیدونم چیه، اما نمیذاره. نمیذاره هیچ کاری انجام بدم. میخوام فکر کنم، نمیذاره، میخوام بخونم نمیذاره، میخوام حرکت کنم نمیذاره، میخوام نفس بکشم نمیذاره، گاهی حتی نمیذاره آب دهنمو قورت بدم. هم میدونم هم نمیدونم. شاید خنگ شده باشم. شاید اینقدر پر شده ام که دیگه حافظه رمم جا نداره، شاید همه چیز اهمیتشو از دست داده، شاید....شایدم همش کار این چیز لعنتی در وجود خودم باشه. دلم میخواد پرتش کنم بیرون، دلم میخواد از شرش خلاص بشم. من که دیگه نباید بشینم توی ..... زار بزنم...من که وقت این کارها رو ندارم...چه مرگم شده؟.... خسته شدم از این سردرد های همیشگی، خسته شدم از این خستگی های همیشگی مزمن. هیچ مسافرت و جشن و مرخصی و استراحتی انگار چاره ساز نیست....تو چی هستی؟ چقدر سنگینی و چرا اینقدر در وجودم چگال شدی...چرا هرچی زور میزنم نمیتونم پرتت کنم بیرون؟ هر همسایگی به هر شعاعی از هر نقطه از وجودم بزنم، تو هم در آن وجود داری....اه.....خسته شدم از تو....

باید چیزی باشد، چیزی که مرا از تو تصفیه کند.

باران تو ببار. بند نیا. لطفا.

تو بمون....

نمیخواهم سرد و مرده باشم....نمیخواهم......

آرام گام بر میدارم...آهسته و شمرده...صدای پاهایم را در ذهن تکرار میکنم زمانیکه با صدای باران در هم می آمیزد، آه ای باران.....اگر تو نبودی....اگر نبودی به کدامین رود باید میسپردم خود را؟ گونه هایم را چگونه از اشک پنهان میکردم؟ چگونه خود را رها میکردم از آن چیز لعنتی سنگین؟ ببار.....ببار و بیاموزان مرا، بی دریغ بودن را، بیاموزان مرا که دانستن بهای سنگینی دارد، که تنها راه رهایی گم شدن در میان خویشتن نیست، بیاموزان مرا تا شعله های زندگی برافروخته تر گردد، بیاموزان تا بتوانم افکار پوسیده بدرد نخور را شناسایی کنم، رهایشان کنم و از نو، بیاندیشم و تازه شوم.....

از نو می نویسم

ای چیز لعنتی سنگین چگال، تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. تو از این لحظه به بعد وجود نداری. خود را از تابعی چنان ریز و چنان بطور یکنواخت پیوسته عبور میدهم که چیزی از تو باقی نماند. الگوریتم ها و فلوچارتهای قدیمی را دور خواهم ریخت. از الگوریتمهایی نو و روانتر استفاده خواهم کرد. پیچیده ترینشان را با الگوریتم تجزیه به مسایلی ناچیز تبدیل خواهم کرد،

قطره های آسمانی، ببارید، بیایید....اکنون وقت توفان است....به پا خیزید....در هم شکنید هر آنچه بوی بدی و پلشتی میدهد، بشویید و پاک کنید و رها سازید....

باران، ببار....این قصه ی قورت دادن آب دهان انگار تمامی ندارد...

نظرات 10 + ارسال نظر
هلیا دوشنبه 4 آبان 1394 ساعت 16:04

نه همرو. بعضیاشو ندارم. بهتره که نداشته باشم.

منم بعضیاشو ندارم.

هلیا دوشنبه 4 آبان 1394 ساعت 15:31

یعنی دلم میخواد گربه بشم و تو موش . بعدشو که دیگه خودت میدونی
چرا ندارن. ماهم مثل شما داریم. ببینم شما همرو داری؟
مورد آخرو چی؟

شما همه رو داری؟ خوش به حالت....

هلیا یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 05:21

اون چیز لعنتی چگال رو حذف کنید از بازه زندگیتون
با ورزش یوگا شنا سفر خارج پیدا کردن یه همدم چه میدونم
من اینارو امتحان کردم . تا حدودی جواب داده.

باشه. مگه شما هم از این چیزا دارین؟ منتقدا که از این چیزها ندارند

یاسمین دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 22:07

سلام عزیزم.ناراحتم کردی.
چی شده دوست مهربونم؟نبینم ناراحت باشی.من همیشه یه عالمه انرژی مثبت ازت میگیرم.

سلام. ببخشید که دیر جواب دادم، این کامنت از دستم در رفته بود.
چیزی نشده دوست جان، لاقل چیز جدیدی نشده.ضمنا من که نوشته ام خودم هم نمیدونم چیه. ببخشید که اینبار نتونستم بهت انرژی خوب بدم...
ممنون که اینقدر مهربون هستید

مگی یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 10:53

دلم مچاله شد...
برنا شما چرا ؟ شمااا چرا ؟

چرایش طولانیست. متاسفم بابت دلت....قصدم این نبود.

Rojin یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 08:23 http://rojna.blogfa.com

دوست ان باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی و افسردگی

دوست....

شین یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 00:11 http://www.thelittletraveler.blogsky.com

سین رفت پیش مهسا

ای وای....

Rojin شنبه 25 مهر 1394 ساعت 19:08 http://rojna.blogfa.com

حالت بهتره ؟؟ بارون کمکت کرد؟ :(

حالم؟ بارون؟
نمیدونم

هلیا شنبه 25 مهر 1394 ساعت 18:11

یه پیشنهاد....
شعاع همگرایی بازه درون رو از هر اپسیلون لعنتی کوچیکتر کنیم
شاید اینطوری بشه خلاص شد ..

شعاع همگرایی نه، شعاع همسایگی.
تعریف چگال بودن همینه، هرچقدر شعاع همسایگیتو کوچیک انتخاب کنی بازم هست...

هلیا شنبه 25 مهر 1394 ساعت 17:59

سلام . خوبی؟
این حسای عجیب و غریب لعنتی سراغ منم میاد هر وقت که هوا میگیره یا بارون میاد.
نمیدونم باید باهاش چیکار کنم...جایی خونده بودم که این حسا
نوعی افسردگیه...
فقط خواستم بگم نگرانش نباشین. منم باهاتون هم دردم

ممنون از ابراز همدردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد