روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را

سال بلوا

....بعدا او را همانجا دیدم که سرش را بر روی پله ها گذاشته بود و اصلا برایش مهم نبود که روی پله ها پر از شکوفه های بادام شده است و عطر باران و شکوفه ها در هوا موج میزند. و اصلا اهمیت نمیداد که زیر آن باران ریز ریز دارد خیس می شود. انتظار می کشید. من از کنارش گذشتم و در کوچه ها دنبال خودم راه افتادم.

مگر نمیشود آدم گریه خودش را در شش سال پیش شنیده باشد؟

اگر ... بجای او بود میگفتم یادتان هست دستهای شما را شستم؟ و او جواب می داد من که از دنیا دست شسته ام...

مگر نمی شود آدم سالهای بعد را به یاد بیاورد و برای خودش گریه کند؟

صورتم را شانه به شانه اش گذاشتم و گفتم دلم میخواهد ماه من و تو همیشه پشت ابر بماند و هیچ کس از عشق ما باخبر نشود. آدم ها حسودند، زمانه بخیل است، و دنیا عاشق کش است. اما ای خدا، تو که عاشق عاشق هایی، تو که عاشق ها را دوست داری، به یاد من هم باش.

دیوانه ی خواب بودم و خواب از من می گریخت. عذابی که تمامی نداشت، مثل یک بادبادک رها شده در آسمان ذره ذره می مردم و ذره ذره جان می گرفتم. مرگ و زندگی دست به دست هم برای بافتن لباسی تلاش می کردند که هیچکدامشان را نمی توانستم بپوشم. گفتم سرزمین خواب کجاست ای غریبه؟ با این فکر ها دانستم که برگشته ام. با خودم، گذشته ام و با یاد او کلنجار می رفتم. بر میگشتم به جایی که رها شده بودم. کسی صدایم می کرد. باز هم بین قطره هایی که از جایی میچکید بوی خاک می آمد. مزه ی خواب زدگی توی دهنم مانده بود، دلم میخواست دردی می داشتم که می توانستم مچاله شوم و گریه کنم. گاه ناله ای آدم را تسکین می دهد، اما من نمی توانستم.

انگار قلبم را از سینه بیرون می کشیدند و در دست می فشردند. صدای گریه خودم را از سالهای قبل می شنیدم....


عباس معروفی- سال بلوا


نظرات 1 + ارسال نظر
یاسمین یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 11:51

چه قشنگ

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد